مارک تواین:

فرقی میان کسی که کتاب نمی خواند با کسی که نمی تواند بخواند نیست.

مارک تواین:

فرقی میان کسی که کتاب نمی خواند با کسی که نمی تواند بخواند نیست.

آخرین مطالب

۱۱ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

عصر باروک

مطلبی کوتاه می نوسیم در معرفی عصر باروک با استناد از کتاب دنیای سوفی از نویسنده ارزشمند یوستین گردر:

« لفظ باروک از واژه ای است که برای توصیف کردن مرواریدهای با اشکال نامنظم به کار می رود. در قیاس با سبک ساده و موزون رنسانس، بی نظمی ویژگی باروک بود. قرن هفدهم معروف به عصر باروک شده است و این به دلیل تضاد های آشتی ناپذیر این قرن بوده است. هم کاخ های سر برافراشته را داریم و هم دیرهای دور افتاده. از یک طرف خودنماییهای پر زرق و برق را داریم و از طرفی نهضتهای رهبانی تارک دنیا. از یک سو اشراف فرانسوی و دربار ورسای را داریم و از سوی دیگر مردم تنگدست فرانسه.

از دید سیاسی نیز دورانی پر زدو خورد بود. جنگ اروپا را ویران کرده بود. مشخص ترین آنها جنگ سی ساله بین سال های 1618 تا 1648 بود که بیشتر قاره اروپا را به هم ریخت. مجموعه ای از چند جنگ که در نهایت آلمان لطمه زیادی خورد و فرانسه رفته رفته قدرت غالب اروپا شد. این جنگ ها تا اندازه زیادی میان کاتولیک ها و پروتستان ها بود.

تئاتر به نوعی رایجترین نماد عصر باروک بود. تئاتر نو و همه صحنه سازی سازی و ماشین آلات آن را عصر باروک بوجود آورد. شکسپیر یکی از بزرگترین نمایشنامه نویسان یک پایش در عصر رنسانس و یک پایش در عصر باروک بود.

زندگی به نوعی صحنه تئاتر و رویا تشبیه می شود. در نمایشنامه ای از لودویک هولبر، چهره بزرگ اسکاندیناوی، می خوانیم: " یپه کارگر فقیر مزرعه در گودالی می خوابد ... و در تختخواب سلطان از خواب بر می خیزد. خیال می کند شاید خواب می دیده که کارگر تهیدست مزرعه است. بعد دوباره که می خوابد او را می برند باز به گودال و از خواب بیدار می شود. این بار خیال می کند که خواب می دیده است که در تخت سلطان است". مشابهاً فرزانه باستان چین چوانگ تسه گفته:" من یکبار خواب دیدم که پروانه ام، و حالا دیگر نمی دانم که آیا چوانگ تسه ام که خواب دید پروانه است یا پروانه ام که خواب می بیند که چوانگ تسه است".

فلسفه هم دستخوش کشمکشی شدید میان طرز فکرهای متضاد بود. همانطور که می دانیم برخی فیلسوفان برآنند که آنچه وجود دارد در کنه، ماهیتی معنوی دارد این دید را آرمان گرایی( ایده آلیسم) می نامند و دیدگاه مغایر آن را ماده گرایی( ماتریالیسم) می نامند. منظور از ماده گرایی فلسفه ایست که می گوید که تمام چیزهای حقیقی از مواد مادی ملموس بدست می آید. فلسفه ماده گرایی در قرن هفدهم هواداران فراوانی یافت. بانفوذ ترین آنها شاید فیلسوف انگلیسی توماس هابز بود. هابز عقیده داشت همه پدیده ها از جمله انسان و حیوان فقط و فقط از ذرات مادی تشکیل شده است. حتی ضمیر یا روح انسان نیز ناشی از حرکت ذره های ریز در مغز است.

علوم جدید پیوسته از ماده گرایی تغذیه می کرد. نیوتن نشان داد که قوانین حرکت همسانی در تمامی جهان حکم فرماست و همه تغییرات دنیای طبیعی را می توان با اصول گرانش عمومی و حرکت اجسام تبیین کرد. کلمه مکانیک از واژه یونانی میخانی به معنای ماشین گرفته شده است.

شگفت آور اینکه هابز و نیوتن هیچکدام تضادی میان دید مکانیکی جهان و ایمان به خداوند ندیدند. ولی وضع ماده گرایان قرن هجدهم با اینان متفاوت بود

عصر باروک با قتل پادشاه سوئد، گوستاو سوم در تالار اپرا در سال 1792 به پایان رسید. ».

 


  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

فلسفه کار

مجموعه کتاب های تجربه و هنر زندگی کتاب هایی از انتشارات گمان هستند که تحت سرپرستی و سرویراستاری آقای خشایار دیهمی انجام می شوند و کتاب هایی هستند که با دیدی فلسفی به جنبه های مختلف زندگی می پردازند.

فلسفه کار هم یکی از این مجموعه کتاب هاست که نگاهی فلسفی به کار و اهمیت کار در زندگی انسان می پردازد. بهتر است که در ابتدا اشاره ای به معرفی خشایار دیهمی از این کتاب، داشته باشم و بعد به خود کتاب بپردازم:

« فلسفه در همه کشورها و فرهنگ ها واژه ای پر ابهت و دارای دافعه است و کتاب های فلسفه نیز معمولا در قفسه ها در جایی قرار می گیرند که متناسب با این ابهتشان باشد و کمتر کتابخوان عادی به سراغ این کتاب ها می رود.

کلاً فیلسوفان به دو دسته کلی تقسیم بندی می شوند: فیلسوفان هنر زندگی و فیلسوفان نظری سیستماتیک. فیلسوفان دسته اول همان راه سقراط را در پیش گرفتند یعنی طرح سوال هایی که به زندگی مربوط می شود و پاسخ به آنها راه زندگی هر کس را معین می کند. اما عده بیشتری در دسته دوم قرار گرفتند و به بحث های کلی و انتزاعی پیچیده پرداختند و اوج آن پدید آمدن فلسفه تحلیلی بود.

آثار اندیشمندان دسته اول بسیار شبیه نوشته های ادیبان و شاعران است و به همین دلیل دسته دوم که دارای نفوذ بیشتری نیز هستند اینان را نه فیلسوف بله همان شاعر و ادیب قلمداد می کنند. در مقابل، فیلسوفان دسته هنر زندگی نیز فیلسوفان نظری سیستماتیک را افرادی گمراه می خوانند که فلسفه را از وظیفه اصلی اش که همان هرچه بهتر کردن زندگی است دور می کنند. افرادی نظیر مونتنی، پاسکال، شوپنهاور،کیرگگور، امرسون و کلا اگزیستانسیالیست ها در زمره گروه اول جای می گیرند و افرادی نظیر کانت، روسو و هیوم در دسته دوم جای می گیرند.»

حال می پردازم به کتاب فلسفه کار نوشته لارس اسوندسن فیلسوف نروژی و ترجمه فرزانه سالمی. ترجمه کتاب خوب بود و محتوی کتاب نیز اگر کمی با حوصله خوانده شود مفید و گیراست. البته باید اشاره کنم که فحوای کتاب در کشورهای غربی می چرخد و هنگام مطالعه کتاب دانستن این موضوع شاید مهم باشد. کتاب های اسونسن به 22 زبان دنیا ترجمه شده اند.

«جان لاک معتقد به حداقل سه ساعت کار بدنی برای اهل اندیشه بود و معتقد بود که علاوه بر اندیشه باید جسم را هم به کار گرفت.

عجیب است که اغلب افراد فکر می کنند که اوضاع کار بدتر از گذشته است و کار بیش از اندازه ی ما، در نهایت ما را از پای می اندازد و به مرگ زودرس منتهی می کند. در حالی که در گذشته مردم مجبور به ساعات کار طولانی بودند بطوری که احتمالاً کار امروز ما را پاره وقت به شمار بیاورند. هدف قانون کار 1833 در کارخانه های انگلیس کاهش ساعت کار برای بزرگسالان و کودکان بود. در این قانون برای کارگران بالای 13 سال روزانه 12 ساعت و برای کودکان 9 تا 13 ساله هم روزانه 9 ساعت کار تصویب شده بود وضعیتی که در روزگار ما جنون آمیز محسوب می شود.

این دیدگاه منفی به کار را شاید بتوان ریشه در معنی لغوی کار دانست مثلاً در یونانی، کلمه ponos معنای اندوه را می دهد و کلمه آلمانی arbeit معنای سختی و فلاکت را می دهد. کلمه عبری avodah نیز مانند eved معنای برده را می دهد. کلمه لاتین labor به اعمال شاقه اشاره دارد. کلمه فرانسوی travail از ریشه لاتین tripalium مشتق شده است که ابزاری است از سه تکه چوب برای شکنجه.

در وصف کار می توان گفت که کار می تواند با دستمزد یا بی دستمزد، سرگرم کننده یا کسالت بار، آزادگی بخش یا شبه بردگی باشد. کار برای بعضی ها نفرین است و برای بعضی موهبت و برای بسیاری از ما ملغمه ای از هردو.

کار یکی از همگانی ترین ویژگی های زندگی بشر است. حتی افراد پولداری که نیازی به کار کردن ندارند باز معمولاً کار می کنند.

ظاهراً کار برای شکل گیری برداشت ما از هویتمان ضروری است. اگر شخصی را در یک مهمانی ملاقات کنیم و دریابیم که وی یک روانشناس، نوازنده، آتش نشان یا بانکدار است، مسلماً برداشتمان از وی بر اساس شغل ولی حالت خواهد گرفت. بنابراین ما از روی شغل افراد استنباط می کنیم که آنها چه جور آدمی هستند گرچه معمولا چنین استنباط هایی اشتباه از آب در می آیند. کاری که ما هر روز انجام می دهیم بر دیدگاه کلی ما به گیتی و خودمان تاثیر می گذارد. هیچ کس نمی تواند هویت شغلی اش را در سر کار جا بگذارد و آن را تا حدی وارد زندگی اش نکند.

از دوران باستان تا عصر ظهور پروتستان ها کار نفرینی بی معنا قلمداد می شد. از نظر افلاطون و ارسطو خود کار کردن کسر شان بود و حتی معتقد بودند که روح را فاسد می کند. با ظهور فرهنگ مسیحی در قرون وسطا، فلسفه کار تغییر کرد. در فرهنگ مسیحی، کار نتیجه رانده شدن آدم و حوا از باغ عدن است. این وضعیت در دوران جنبش اصلاحات پروتستانی بکلی تغییر کرد. این جنبش از کار به عنوان چیزی مثبت یاد می کرد. از نظر راهب و اصلاحگر کلیسا در قرن شانزدهم، مارتین لوتر، بهترین راه خدمت به خدا این بود که خودت را وقف حرفه ات کنی و وظیفه دینی هر کسی است که شغلی انتخاب کند که بیشترین درآمد را برایش حاصل کند. عجیب است که پروتستانیسم به نیروی اصلی در گسترش سرمایه داری بدل شد در حالی که مشخصه اصلی مسیحیت بیزاری شدید از پول بوده است. نرخ اشتغال در کشورهایی که اکثریت با پروتستان هاست شش درصد بیشتر از کشورهایی است که اکثریت با سایر مذاهب است.

امانوئل کانت معتقد بود که کار به زندگی ما محتوا می بخشد ولی شاید کمی در اشتباه بوده باشد چونکه آن نیاز حیاتی، نه کار بلکه نیاز به معناست. برخی از شغل ها نسبت به بقیه قابلیت بیشتری برای معنا بخشی دارند.

برای آدام اسمیت فیلسوف و اقتصاددان، رفاه تهی دستان دغدغه اصلی بود. او نوشته است که جامعه ای که اکثریت مردم آن فقیر باشند نمی تواند شکوفا و نیکبخت باشد.

شواهد محکمی درباره فواید کار برای سلامتی انسان در دست است از جمله تحقیقی که توسط دانشمندان انگلیسی در سال 2006 انتشار یافت نشان می دهد که کار در مجموع برای سلامتی روحی و جسمی مفید است. بیکاری در کنار بیماری های سخت و طلاق یکی از عوامل موثر است که بیشترین تاثیر منفی بر احساس خوشبختی را دارد. البته کار بیش از حد نیز تاثیر منفی بر سلامتی دارد و ویرانگر است.

در کنار کار انسان به تفریح نیز نیاز دارد، البته اینکه چه فعالیتی کار محسوب می شود و چه فعالیتی تفریح ممکن است محل اختلاف باشد. اگر فعالیتی ورزشی برای ما تفریح محسوب می شود برای ورزشکاران حرفه ای این فعالیت یک کار تلقی خواهد شد. اگر من یک قفسه کتاب می سازم این یک فعالیت تفریحی است ولی همین برای نجار یک کار محسوب می شود. این روزها چنان تفریح پر دردسر شده است که اغلب برگشتن به سرکار، تعطیلات واقعی به نظر می رسد. شاید علت عمده اینکه بسیاری از مردم امروزه از خستگی و فرسودگی و غیره شکایت دارند سخت بودن کارشان نیست، بلکه سخت بودن تفریحاتشان است.

تحقیقی در سال 1996 در دانمارک انجام شده است که در آن از بسیاری از مردم پرسیده شد که آیا کار برایشان پر اهمیت تر است یا فراعت و یا هر دو به یک اندازه برایشان رضایت بخش تر است. ده درصد از پاسخ دهندگان کار را انتخاب کردند. سیزده درصد فراغت و اکثریت یعنی 77 درصد هر دو را انتخاب کردند. در نظر اکثریت احتمالا این نظر غالب بوده است که برخورداری از یکی بدون داشتن دیگری باعث می شود که ارزش همان اولی نیز پایین بیاید، حال آنکه برخورداری از هر دو باعث بالا رفتن ارزش هر دو می شود.

در تقسیم بندی مهارت های هر شخص، یکی مهارت های نرم هستند، همان هایی که اشاره به نوع شخصیت فرد دارند مانند اینکه آیا اجتماعی هستند یا اهل مشارکت و غیره. دیگری مهارت های سخت هستند که همان مهارت های فنی می باشند. یک دلیل اینکه امروزه مهارت های نرم چنین پر اهمیت شده اند این است که نیاز به کار گروهی بیشتر شده است.

فرض کنید از بین این دو حالت می توانستیم یکی را انتخاب کنیم:

*)      شما سالانه 35 هزار دلار درآمد دارید و درآمد سالانه دیگران 45 هزار دلار است.

**)      شما سالانه 25 هزار دلار درآمد دارید و درآمد سالانه دیگران 20 هزار دلار است.

پاسخ بسیاری گزینه دو خواهد بود چون عاملی که به نظر فاکتور رضایت بخشی محسوب می گردد، درآمد نسبی است نه درآمد مطلق.

نهاد بردگی در مجموع در دوران باستان پذیرفته شده بود. یونانی ها و رومی ها معمولا با برده ها رفتاری انسانی داشتند، دست کم در قیاس با بلای هولناکی که بعدها برده داران اروپایی و آمریکایی بر سر برده های آفریقایی آوردند.

به قول آدام اسمیت" از تجربه تمام اعصار و ملل به این نتیجه رسیده ام که کاری که انسان های آزاد انجام می دهند در نهایت ارزان تر از کاری در می آید که برده ها می کنند."

بعد از جنگ جهانی دوم سطح بهره وری به شدت افزایش یافته است و از دو برابر هم بیشتر شده است یعنی در واقع ما می توانیم با نصف کاری که مردمان 50 سال پیش انجام می دادند سطح رفاه بیشتری را دارا باشیم.

بسیاری از ملکه ها و پادشاهان روزگاران قدیم اگر دوران ما را درک می کردند به سطح ثروت مادی شما حسرت می ورزیدند. اما از دیدگاه شما مسلما چنین نیست چونکه این سطح زندگی برای شما عادی شده است.

این باور که تکنولوژی های کاهنده ی کار منجر به بیکاری خواهند شد شاید در وهله اول منطقی به نظر برسد ولی در واقع یک سفسطه است. زیرا تکنولوژی های کاهنده کار عملا باعث افزایش بهره وری و در نتیجه کاهش قیمت تمام شده کالا می گردد و در نتیجه افزایش تقاضا برای کالا. افزایش تقاضا برای کالا نیز منجر به بیکاری نخواهد شد. در کل شغل هایی که تکنولوژی باعث از بین رفتنشان می شوند جایشان را به شغل هایی حتی بیشتر داده اند که تازه ایجاد شده اند.»


  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

رنسانس

رنسانس

در ادامه معرفی که از قرون وسطا در نوشته قبل داشتم حال می پردازم به دوران رنسانس که پس از قرون وسطا آغاز گردید و برای این امر باز هم از کتاب دنیای سوفی مدد می گیرم.

زمانی که دین وعلم توانستند آزادانه با هم ارتباط داشته باشند،آنگاه پایه و اساس رنسانس در قرن پانزده بنا نهاده شد. مقصود از رنسانس تحول فرهنگی است که در اواخر قرن چهاردهم در ایتالیای شمالی شروع شد.

پس از دوران طویل تاریکی قرون وسطا که طی آن تمام جنبه های حیات از دریچه انوار الهی نگریسته می شد بار دیگر همه چیز گرد انسان دور می زد. آموختن زبان یونانی بین مردم رواج یافت.

سه کشف تازه قطب نما، سلاح گرم و ماشین چاپ، لازمه اصلی پیدایش دوران تازه بود. قطب نما کار دریانوردی- مبنای سفرهای اکتشافی بزرگ- را راحت تر کرد. سلاح های جدید به اروپاییان در مقابله با فرهنگ آمریکایی و آسیایی بر تری نظامی داد. صنعت چاپ نقش پر اهمیتی در گسترش اندیشه های انسانی تازه رنسانس ایفا کرد. فن چاپ مسلما از جمله عواملی بود که کلیسا را واداشت که دیگر ترویج دانش را فقط منحصر به خود نداند.

انسان مداری رنسانس بر خلاف تاکید تعصب آمیز قرون وسطا بر طبیعت گناه کار انسان، منجر به باوری تازه به انسان و ارزش های انسانی شد. خدا در سراسر قرون وسطا سرآغاز همه چیز بود. انسان گرایان رنسانس، بشر را نقطه آغاز کار خود ساختند. همانند دوران باستان مردم باز دست به تشریح مردگان زدند تا از چگونگی کارکرد بدن انسان سر درآورند. این کار هم برای علم پزشکی و هم برای هنر مفید بود. رشد و تحول بی مانندی در تمام شئون زندگی پدید آمد. هنر، معماری،ادبیات، موسیقی، فلسفه و علوم رونق بی نظیری یافتند. و این ناشی از رویکردی تازه به علم بود. از قرن چهاردهم به بعد شماری از اندیشمندان بر ضد اطاعت کورکورانه از نظرات گذشتگان چه آموزه های دینی و چه فلسفه طبیعی ارسطویی هشدار داده بودند. اکنون گفته می شد که هرگونه بررسی پدیده های طبیعی باید بر پایه مشاهده، تجربه و آزمایش باشد. به این می گوییم روش تجربی.

در سراسر قرون وسطا تفکر زمین مرکزی حاکم بود یعنی زمین ساکن است و اجسام فلکی دیگر حول زمین در گردش هستند. ایمان مسیحی نیز به تداوم این باور کمک می کرد. برای بار اول در سال 1543 کوپرنیک ستاره شناس لهستانی ایده خورشید مرکزی جهان را ارائه داد.

در کلیسای کاتولیک قرون وسطا آداب دینی همه با لاتین برگزار می شد. کتاب مقدس فقط به زبان لاتین بود. در دوره رنسانس تورات و انجیل از زبان های عبری و یونانی به زبان های محلی ترجمه شدند. یکی از مصلحان دینی این دوران مارتین لوتر (1473-1546) آلمانی، بنیان گذار مذهب پروتستان بود. لوتر از کلیسای کاتولیک جدا شد چراکه معتقد به آمرزش فروشی کلیسا نبود و می گفت برای دریافت بخشایش خدا نیاز به پادرمیانی کلیسا نیست و می خواست به مسیحیت اولیه آنچنان که در عهد جدید آمده برگردد. لوتر کتاب مقدس را به آلمانی ترجمه کرد. وی معتقد بود که رستگاری فقط از طریق ایمان ممکن است.

هیچ عصری را نمی توان مطلقاً خوب یا بد نامید. در خلال رنسانس انسان ستیزی نیز رواج یافت. در این دوران برای محاکمه جادوگران، سوزاندن کجروان، برای سحر و جادو و خرافات و برای تسخیر وحشیانه قاره آمریکا عطش فوق العاده ای وجود داشت. رهاورد انقلاب فنی دوران رنسانس هم ماشین ریسندگی بود و هم بیکاری، هم بیماری های تازه بود و هم دارو، هم بهبود کارایی کشاورزی بود و هم تخریب محیط زیست. عده ای معتقدند ما به چیزی دست یافتیم که دیگر نمی توانیم مهارش کنیم. انسان از زمانه رنسانس دیگر جزئی از آفرینش نبوده است بلکه شروع به مداخله در طبیعت کرد.


  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

قرون وسطا

قرون وسطا

بارها در محاوره و رسانه عبارت قرون وسطا را شنیده ایم ولی من به شخصه اطلاع چندانی از این واژه نداشتم تا اینکه در کتاب دنیای سوفی این ابهام برای من حل و آشکار شد.

«در سال 313 بعد از میلاد، مسیحیت به عنوان یکی از ادیان پذیرفته امپراتوری روم شد و از سال 380 دین رسمی سراسر امپراتوری روم گردید. ولی نقطه ای از اروپا که از همه جای آن دیرتر مسیحیت را دریافت قسمت های اسکاندیناوی بودند. نروژ تنها در قرن نوزده بود که مسیحی شد.

به عنوان چکیده ای از سرنوشت امپراتوری روم باید گفت که در سال 330 میلادی، امپراتور قسطنطین کبیر پایتخت امپراتوری روم را به شهری جدید که خود بنا نهاد به نام قسطنطنیه منتقل کرد که این شهر بعدها  اسلامبول نامیده شد.

 در سال 395 امپراتوری روم به دو بخش تقسیم شد: امپراتوری غربی به پایتختی رم و امپراتوری شرقی به پایتختی قسطنطنیه. در سال 476 امپراتوری غربی از بین رفت ولی امپراتوری شرقی تا سال 1453 که ترکها قسطنطنیه را فتح کردند باقی مانده بود.

قرون وسطا مشتمل بر  ده قرن می باشد که از قرن چهارم شروع می شود و تا قرن چهاردهم ادامه می یابد. قرون وسطا که برخی آن را به دوران تیرگی نام نهاده اند بین دوران باستان و دوران رنسانس بر اروپا سایه افکنده است. در این دوره سال 529 مهم می باشد چراکه در این سال کلیسا آکادمی افلاطون را در آتن بست و بدین سان این سال نمادی شد از چگونگی سرپوش نهادن کلیسا بر فلسفه یونانی. از آن پس آموزش و پرورش و اندیشه به انحصار دیر و صومعه درآمد.

اما با اینهمه برخی مورخان نظر دیگری دارند و این عصر را یک دوره نشو و نما پنداشته اند و بعنوان دلیل اشاره نموده اند که نخستین مدارس راهبه ها ومدارس مسیحی و نخستین دانشگاه ها در این دوره پدید آمده اند.

قرون اولیه این دوران براستی زوال فرهنگی بود. در دوران رومیان شهرهایی با مجاری فاضلاب, کتابخانه ها, معماری شکوهمند در همه جا دیده می شد. این پیشرفت و فرهنگ در چند سده اولیه قرون وسطا بکلی از بین رفت. چیزی از بازرگانی و اقتصاد باقی نماند و مردم مجدداً به مبادله پایاپای کالا روی آوردند. جمعیت رم از یک میلیون نفر در دوران باستان به چهل هزار نفر در سال 600 میلادی رسید. هر وقت مردم به مصالح ساختمانی احتیاج پیدا می کردند به سراغ ویرانه های بناهای دوران باستان مراجعه می کردند.

اما سرنوشت فلسفه یونانی چه شد؟ اگر فلسفه یونانی را بعنوان یک رودی در نظر بگیریم آنگاه باید بگوییم که این رود در این دوران به سه شاخه منشعب شد و در پایان این دوران مجدداَ به یکدیگر ملحق شدند:

در اروپای غربی به پایتختی رم، فرهنگ مسیحی لاتینی همراه با فلسفه نوافلاطونی، در اروپای شرقی فرهنگ مسیحی یونانی به مرکزیت قسطنطنیه همراه با فلسفه افلاطونی حاکم شدند و در جنوب شامل شمال آفریقا و خاورمیانه و اسپانیا مسلمانان با اندیشه هایی از فلسفه ارسطویی حاکم شدند. این سه شعبه در پایان قرون وسطی در ایتالیا به یکدیگر ملحق شدند و این آغاز رنسانس و تولد دوباره فرهنگ باستان بود.

علیرغم اینکه کلیسا در قرون وسطی شدیداً زیر سلطه مردان بود ولی زنانی مانند هیلده گارد بودند که بعنوان یک طبیب، گیاه شناس، واعظ و نویسنده در این دوران می زیسته است.

مسیحیان و یهودیان از قدیم معتقد بودند که خدا فقط مرد نیست و جنبه زنانه نیز دارد. به این جنبه زنانه مام طبیعت نیز گفته می شود.در یونانی به این جنبه زنانه، سوفیا به معنی دانایی می گویند.»


  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

متاسفانه ماه گذشته بدلیل تصادفی که برایم اتفاق افتاد( خوشبختانه خسارت جدی جانی نداشت) نتوانستم نوشته ای داشته باشم. امروز می خواهم اشاره ای به فصل تسلی بخشی در مواجهه با ناکامی از کتاب تسلی بخش های فلسفه از آلن دو باتن کنم.

«سنکا فیلسوف رواقی هم عصر با نرون 28 ساله و دیکتاتور خودکامه بود. وی پنج سال معلم خصوصی نرون بود  و ده سال نیز مشاور وفادار وی. ولی یک توطئه کودتا اوضاع را دگرگون کرد. نرون دچار جنون انتقام از اطرافیان شد و با اینکه مدرکی دال بر همدستی فیلسوف معروف با توطئه گران نبود دستور خودکشی برای معلم سابق خود را داد. قبل از این دستور، وی همسر, مادر, برادر ناتنی و بسیاری از سناتورها را نیز به کام مرگ فرستاده بود. در سال 65 بعد از میلاد یک سناتور از جانب نرون فرمانی آورد مبنی بر اینکه سنکا باید خودکشی کند. معاشران نرون وقتی از پیام نرون آگاه شدند شروع به بی تابی و گریه کردند ولی سنکا سعی کرد ایشان را آرام کند و خطاب به نزدیکانش گفت " کجا رفته فلسفه ایشان و کجاست پایداری ایشان در برابر مصائب حیات، همان پایداری ای که سالیانی دراز یکدیگر را بدان تشویق کرده اند".

سنکا رو به همسرش کرد و او را به گرمی در آغوش گرفت و بعد طبق فرمان نرون خودکشی کرد. سنکا با متانت ضرورت های تکان دهنده واقعیت را پذیرفت. وی از ابتدا فلسفه را رشته ای برای کمک به انسان ها در غلبه بر تضادها و خواسته هایشان می دانست و معتقد بود" من زندگی خود را مرهون فلسفه هستم، و این کم ترین دین من به فلسفه است".

به نظر سنکا اوج حکمت آن است که یاد بگیریم سرسختی و لجاجت جهان را با واکنش هایی مثل فوران خشم، احساس بدبختی، اضطراب، ترشرویی، خود برحق بینی و بدگمانی بدتر نسازیم.

سنکا همچنین معتقد بود بیشترین  آسیب را از ناکامی هایی می بینیم که اصلاً انتظارشان را نداشته ایم و هنگامی می توانیم این ناکامی ها را تحمل کنیم که خود را برای آن ها آماده کرده باشیم.

سنکا در مورد عصبانیت معتقد است شدیدترین عصبانیت های ما ناشی از رویدادهایی هستند که درک ما از اصول هستی را نقص می کنند و هنگامی عصبانی می شویم که عقیده داشته باشیم لیاقت بدست آوردن آن چیز را داریم. علت عصبانیت نوعی باور است, باوری که خاستگاه تقریباً خوشبینانه و خنده داری دارد، این باور که در قرارداد زندگی چیزی به نام ناکامی نوشته نشده است.

ما باید خود را با نقایص ناگزیر هستی سازگار کنیم, آیا عجیب است که اشرار اعمال شریرانه انجام می دهند یا غیر منتظره است که دشمنانتان به شما آسیب می زنند یا پسرتان اشتباهی می کند. هرگاه از امیدواری بیش از حد دست برداریم, دیگر عصبانی نخواهیم شد.

به عقیده سنکا باید همواره احتمال وقوع فاجعه را در ذهن داشته باشیم. هیچ چیزی نباید برای ما غیر منتظره باشد. ما نباید به چیزهایی توجه کنیم که به وقوع آنها عادت داریم بلکه باید به آنچه می تواند رخ دهد نظر کنیم.

سنکا توصیه می کند که ثروتمندان باید چند روزی را در اتاقی بادگیر با رژیم غذایی سوپ رقیق و نان بیات بگذرانند. این پند را یکی از فلاسفه محبوب سنکا به او داده بود: معلم بزرگ لذت طلب, اپیکور, عادت داشت ایامی را تقریباً گرسنه بماند.

سنکا معتقد بود که هیچگاه نباید فیلسوفان را از تحصیل ثروت بازداشت؛ هیچ کس حکمت را به فقر محکوم نکرده است. رواقیگری سفارش می کند نه از فقر بترسیم و نه آن را خوار بدانیم بلکه رواقیگری ثروت را نوعی امر مرجح می داند. تنها یک نکته است که رواقیون را حکیم می نمایاند و آن چگونکی واکنش آن ها به فقر ناگهانی است. ایشان بدون سرخوردگی و عصبانیت از خانه و خدمتکاران خود کناره می گیرند.

البته اگر ما همه ناکامی ها را می پذیرفتیم دستاوردهای بزرگ انسانی بسیار معدود می بود. نیروی محرکه ی ابتکار ما این سوال است که "آیا باید اینطور باشد؟"

به نظر سنکا، حکمت یعنی تشخیص صحیح این که کجا آزادیم تا واقعیت را مطابق خواسته های خود شکل دهیم و کجا باید امر تغییر ناپذیر را با آرامش بپذیریم.

به نظر بسیاری از رومی ها عجیب بود که چنین فیلسوفی غرق در تجمل بود. سنکا تا اوایل چهل سالگی از طریق شغل سیاسی اش آن قدر پول کافی داشت که ویلا،  مزارع و اثاثیه گرانبها بخرد.

رواقیون تصویر دیگری داشتند که مطابق آن ما موجوداتی هستیم که گاهی قادر به تغییر اموریم ولی با وجود این همواره مقهور ضرورت های بیرونی هستیم. ما شبیه سگ هایی هستیم که به گاری پیش بینی ناپذیری بسته شده ایم. قلاده ما آن قدر بلند است که به ما درجه ای از آزادی عمل بدهد، ولی آن قدر بلند نیست که به ما اجازه دهد هر کجا خواستیم برویم. حکما یاد می گیرند که ضرورت را بشناسند و بی درنگ از آن پیروی کنند، نه اینکه خود را با مخالفت و اعتراض از پا درآورند.

ولی نکته اصلی سنکا چیزی ظریف تر است. پذیرفتن چیزی غیر ضروری به عنوان امری ضروری، همان اندازه غیر عاقلانه است که طغیان علیه چیزی ضروری. با پذیرش امرغیر ضروری و انکار امر ممکن، همان اندازه می توان به سادگی گمراه شد که با انکار امر ضروری و طلب امر غیر ممکن. این بر عهده عقل است که میان این امور تمایز گذارد».

حال در ادامه یک معرفی از رواقیون از کتاب دنیای سوفی را می آورم:

«بنیان گذار این مکتب زنون نام داشت. وی که اهل قبرس بود و پس از سانحه ای دریایی به آتن آمده بود. وی پیروان خود را معمولاً زیر سقف یک رواق جمع می کرد. به همین خاطر به رواقی معروف شدند.

به نظر رواقیون هر انسان مینیاتوری از جهان است و یا عالم کوچک که خود بازتابی از عالم بزرگ است.

رواقیون همگان را به دوستی و همدلی ترغیب می کردند. اهل سیاست بودند و بسیاری از آنان به ویژه مارکوس اورلیوس امپراتور روم سیاستمدارانی فعال بودند.

رواقیون معتقد بودند که تمام فرآیندهای طبیعی همانند مرگ و بیماری تابع قوانین بی چون و چرای طبیعت اند. بنابراین انسان باید سرنوشت خود را بپذیرد. به نظر آنان انسان باید رویدادهای خوش زندگی را بدون هیاهو بپذیرد.

امروزه حتی در مورد کسی که اجازه ندهد احساسات بر او غلبه کند, اصطلاح "آرامش رواقی" بکار می رود.»


  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

آلن دو باتن نویسنده سویسی که غالب زندگی خود را در انگلیس سپری کرده است. وی دانش آموخته تاریخ و فلسفه می باشد که تحصیل خود در دوره دکتری فلسفه دانشگاه هاروارد را نیمه تمام گذاشت تا وقت خود را برای نوشتن کتاب های فلسفی به زبان ساده وقف کند تا ایده هایی برای بهبود کیفیت زندگی از طریق اندیشیدن فلسفی ارائه دهد.

اخیراً شروع به خواندن کتاب تسلی بخش های فلسفه از این نویسنده با ترجمه عرفان ثابتی را شروع کردم. کتابی که در سال 2000 منتشر شده است. آلن دوباتن در این کتاب می کوشد با بهره جستنن از افکار و زندگی فیلسوفانی مانند سقراط، اپیکور، مونتنی، سنکا و شوپنهاور پیام هایی برای زندگی امروز بیابد و این ترسی که از فلسفه بین عامه مردم رایج است را تقلیل دهد.

امروز می خوام به چکیده ای از فصل تسلی بخش های فلسفه در مواجهه با کم پولی اشاره کنم که گریزی به زندگی اپیکور زده است.

اپیکور در 341 قبل از میلاد می زیسته و گفته می شود که بالغ بر سیصد کتاب نوشته است که تقریباً همگی آنها در  مجموعه ای از رخدادهای ویرانگر از بین رفته است. آنچه فلسفه اپیکور را متمایز نموده است تاکید وی بر اهمیت لذات جسمانی بود:" اگر من لذات چشایی, بینایی, شنوایی و عشق را کنار بگذارم دیگر نمی توانم خیر را چگونه متصور شوم".

بنظر اپیکور " درست همانگونه که پزشکی هیچ سودی ندارد اگر سبب بهبود بیماری نشود، فلسفه نیز اگر تالم فکری را برطرف نکند، بی فایده خواهد بود".

اما جالب است بدانید که زندگی فیلسوفی که معروف به لذت گرایی شده است چقدر ساده بوده است. اپیکور در 35 سالگی نوعی خاص از زندگی را برگزید و با گروهی محدود از دوستانش در خانه بزرگی چند مایل دورتر از آتن ساکن شد. اپیکور معتقد بود:" بین تمام نیکی هایی که حکمت برای ما دارد دوستی پربهاترین است" و توصیه می کرد بکوشیم هرگز خوردن و آشامیدنمان در تنهایی نباشد.

اپیکور و دوستانش بدلیل اینکه نخواهند در مقابل اربابان سر خم کنند، خود را از ارزش های آتن بدور ساختند و از اشتغال در فضای تجاری آتن پرهیز کردند.

برای اضطراب، کمتر درمانی را بهتر از تفکر می دانست و معتقد بود که شاید ثروت کسی را بدبخت نکند ولی اگر پول دار باشیم ولی از نعمت دوستان، آزادگی و زندگی تحلیل شده محروم باشیم هرگز واقعاً خوشبخت نخواهیم بود این درحالی است که اگر پول نداشته باشیم شاید هرگز بدبخت نباشیم.

بنظر اپیکور اگر دردی نداشته باشیم خوشبخت هستیم, چونکه در صورت نداشتن پول برای خرید پوشاک و مواد غذایی اولیه از درد رنج خواهیم برد ولی اگر مجبور باشیم بجای ژاکت کشمیری از یک ژاکت بسیار معمولی استفاده کنیم دیگر نمی توان برای این وضعیت از واژه درد استفاده کرد: " وقتی درد حاصل از نیازها را رفع کنیم, دیگر ظروف ساده و میز مجلل لذت یکسانی در بر خواهند داشت.

اثر پول بر خوشبختی در درآمدهای کم محسوس است ولی در درآمدهای بالا دیگر خوشبحتی ما از کم درآمدها بیشتر نخواهد بود.

حال اگر شخص از نعمت دوستان و آزادی و غیره برخوردار نباشد حداکثر خوشبختی بطور معناداری کاهش می یابد.

 

وی معتقد بود که هیچ چیز نمی تواند کسی را که به کم راضی نمی شود راضی کند و خوشبختی را بیشتر وابسته به مصاحبی همدل می دانست تا مثلاً ویلایی شیک و اینکه ممکن است که دستیابی به خوشبختی دشوار باشد ولی موانع آن عمدتاً مالی نیستند.

حال سوالی مطرح است که اگر چیزهای قیمتی ناتوان از شادی ما هستند چرا بشدت مجذوب آنها هستیم؟

یک پاسخ اینست که این سردرگمی و آشفتگی ما تنها تقصیر خودمان نیست. این به سود بنگاه های اقتصادی است که نیازهای ما را منحرف کنند و بنابراین دیدگاهی مادی از خوبی را ترویج می کنند و خوبی غیر مادی را کم اهمیت جلوه می دهند.

در جهان اپیکوری, هیچ بنای با شکوهی و هیچ پیشرفت تکنولوژیکی در کار نخواهد بود و بنابراین در مقابل نوعی انتخاب قرار می گیریم: در یک طرف جوامعی که نیازهای غیر ضروری را تحریک می کنند ولی در مقابل به توانمندی های اقتصادی بالایی دست پیدا می کنند و در طرف دیگر جوامع اپیکوری که نیازهای مادی ضروری را برطرف می سازند ولی هرگز نمی توانند استانداردهای زندگی را از سطح امرار معاش بالاتر برند.

در جهان فارغ از ارزش های اپیکوری بشریت همواره قربانی رنج فراوانِ بی هدف و بی ثمری است که به دلیل ناتوانی در درک حد و مرز تحصیل ثروت، زندگی را با نگرانی های بیهوده ای مضطرب می سازند.

همین ناخرسندی است که زندگی را همواره پیش ببرده است به سوی دریاهای پهناور

 

  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

ارسطو

امروز می پردازم به اندیشه های ارسطو از کتاب دنیای سوفی اثر یوستن گردر و در ادامه از کتاب "ماجراهای جاودان در فلسفه" اثری از "هنری توماس و دانالی توماس".

«یکی از بزرگترین مخالفان نظریه مُثُل افلاطون شاگردی از آکادمی افلاطون یعنی ارسطو (384-322 پیش از میلاد) بود. ارسطو فرزند یک پزشک اهل مقدونیه بود و وقتی افلاطون 61 ساله بود به آکادمی وی راه یافت. اگر بخواهیم به بیانی به تفاوت اندیشه های این دو استاد بزرگ بپردازیم باید بگوییم که افلاطون چنان غرق در نظریه مُثُل شد که از دگرگونی های طبیعت غافل ماند ولی در مقابل ارسطو سخت متوجه این دگرگونی ها بود. به بیانی دیگر افلاطون به جهان محسوسات پشت کرد و ارسطو کاملا برعکس شش دانگ شروع به کنکاش در رفتار حیوانات و گیاهان شد. افلاطون عقل خود را بکار انداخت و ارسطو از حواس خود نیز استفاده کرد.

ارسطو اصطلاحاتی را وضع کرد که حتی امروزه نیز مورد استفاده دانشمندان قرار می گیرد. این ارسطو بود که علوم مختلفی را بنا نمود از جمله علم منطق که به دست ارسطو بنا شد.

افلاطون معتقد بود که مثال ها از تمامی پدیده های طبیعت واقعی ترند, ابتدا اسب مثالی آمد و بعد اسبهای عالم محسوسات، اما ارسطو فکر می کرد که افلاطون موضوع را وارونه گرفته است چونکه معتقد بود که ابتدا اسب جهان محسوسات پدید آمده است و مفهوم اسب مثالی بعد از اینکه ما انسان ها شماری از این اسب ها را مشاهده کردیم, ایجاد شده است.  افلاطون معتقد بود که چیزی در جهان طبیعت نیست مگر اینکه قبلا در عالم مثال وجود داشته باشد. ارسطو معتقد بود که افلاطون با این کار تعداد چیزها را دو برابر می کند.

ارسطو معتقد بود که "جوهر" عنصر سازنده چیزهاست و "صورت" ویژگی های خاص آن چیز. مثلا "صورت" مرغ ویژگی های خاص تیره ماکیان است از جمله قد قد, پر زدن و تخم گذاشتن. وقتی که مرغ مرد "صورت" مرغ دیگر وجود ندارد و آنچه باقی مانده است "جوهر" مرغ است. اسب ها همه یک شکل نیستند ولی نقاط اشتراکی دارند که همانا "صورت" اسب است و آنچه تفاوت بین آنهاست یعنی خصوصیات فردی آنهاست "جوهر" اسب است.

ما معمولا می گوییم که گیاهان رشد می کنند چونکه آب و باران به آنها می رسد ولی ارسطو معتقد بود باران می بارد تا گیاهان رشد کنند و یا میوه می روید تا مردم آنها را بخورند. ارسطو این را علت غایی می خواند.

ارسطو کوشید که نشان دهد هر چیز در طبیعت به دسته ای متعلق است و زیر مجموعه گروهی است. اگر روزی چیزی را یافتیم که نتوانیم آن را متعلق به دسته ای بیابیم و ندانیم که جزو جماد است یا حیوان یا گیاه آنگاه جرات اینکه حتی دست به آن بزنیم را نخواهیم داشت.

ارسطو معتقد بود که باید خدایی باشد تا مبدا حرکت در جهان مادی باشد. وی معتقد بود که باید چیزی باشد که اجرام فلکی را به حرکت در آورد . ارسطو این عامل را "محرک اول" یا "خدا" نامید.

ارسطو هرگونه عدم تعادل را رد می کرد و معتقد بود که فقط با اعتدال و تناسب می توان زندگی خوشی را تجربه کرد. مثلا معتقد بود که باید نه ترسو بود ونه بی باک بلکه باید شجاع بود. باید نه خسیس بود ونه مُسرف بلکه باید سخاوتمند بود. همین طور در خوردن باید اعتدال را رعایت کرد, پرخوری و کم خوری هر دو خطرناک هستند.

در زمینه سیاست، انسان را حیوانی سیاسی می پنداشت و سه نوع کشور داری را مناسب می دانست:

یکی حکومت پادشاهی که در آن فقط یک رییس دولت وجود دارد. این نوع حکومت به شرطی خوب است که به استبداد منجر نشود یعنی فرمانروای یکتا فقط نفع خود را نبیند. نوع دیگر کشورداری, حکومت اشراف است که در آن گروه نسبتا بزرگی در مسند قدرت باشند. آفت این گروه نیز امکان ورود به الیگارشی است یعنی فرمانروایی چند تن. دولت نظامی نمونه ای از الیگارشی است. نوع سوم کشورداری خوب را ارسطو حکومت جامعه می دانست که همان دموکراسی است. عیب این نوع کشورداری نیز امکان سلطه اوباش می باشد.

زنان در اندیشه ارسطو

نظریات ارسطو در باب زنان به هیچ وجه به لطافت نظریات افلاطون نیست. ارسطو زنان را ناکامل می دانست. زن مرد ناتمام است. زن در فرایند تولید مثل نقش منفعلی دارد و در حالی که مرد فعال و بارور است. خصوصیات کودک همه نهان در نطفه مرد است و فقط خصلت های پدر را به ارث می برد. زن خاک است و پذیرای بذر است, حال آنکه مرد بذر افشان است. مرد "صورت" کودک را سبب می شود و زن "جوهر" کودک را.

دید نادرست ارسطو از مرد و زن بیش از حد زیان آور بود. چراکه نظرات غالب در سراسر قرون وسطی ناشی از اندیشه های او بود. میراثی که از ارسطو به کلیسا رسید تصویری از زن بود که هیچ مبنایی در تورات و انجیل نداشت.

نظرات تاسف بار ارسطو در باره زنان علیرغم اینکه از سایر جهات بسیار زیرک بود دو چیز را نشان می دهد: اول اینکه تجربه ای کافی از روابط زنان و مردان نداشت و دوم اینکه نشان می دهد که هرگاه شرایط بگونه ای مهیا شود که مردان یکه تاز عرصه علم و حکمت شوند کارها چقدر می توانند به خطا روند.»

در ادامه به جهت تکمیل تر شدن مبحث, فرازهایی از زندگی ارسطو را از کتاب "ماجراهای جاودان در فلسفه" اثری از "هنری توماس و دانالی توماس" اشاره می کنم:

«پدر ارسطو طبیب دربار آمینتاس پادشاه مقدونیه بود. فیلیپ فرزند پادشاه نیز دوست و همبازی دوران کودکی ارسطو بود.

ارسطو در 18 سالگی وارد آکادمی افلاطون در یونان شد. بعد از به قدرت رسیدن فیلیپ در مقدونیه و بدلیل تهدید شهرهای یونان از جانب فیلیپ, ارسطو ناچار شد یونان را ترک کند چونکه آوازه دوستی قدیمی وی با فیلیپ، مزاحم ادامه اقامت وی در یونان می شد. لذا همانند استادش افلاطون در پی حاکمی بود که علاقمند به فیلسوفان و حکما باشد و آن شخص کسی نبود جز هرمیاس همشاگردی سابقش که اکنون حاکم یکی از شهرهای آسیای صغیر شده بود. هرمیاس به گرمی از ارسطو استقبال کرد و حتی دختر خوانده اش – یا بقولی خواهرش-  را به عقد ارسطو درآورد.

فیلیپ پادشاه مقدونیه فرزندی داشت بنام اسکندر که بسیار سرکش بود. اولمپیاس همسر فیلیپ زنی بسیار فرومایه بود و برای اذیت همسرش ادعا می کرد که اسکندر فرزند فیلیپ نیست بلکه نتیجه همخوابی با یکی از فرزندان خدایان است. در نتیجه این ادعا اسکندر دچار توهم خدایی شده بود و پدر و حتی مادرش را اذیت می کرد. در نتیجه فیلیپ به یاد دوست دوران کودکی اش ارسطو افتاد, چرا که با توجه به خبرهایی که از ارسطو و افکار وی دریافت کرده بود فکر کرد بهتر است که ارسطو تربیت فرزندش اسکندر را به عهده بگیرد. ارسطو پیشنهاد فیلیپ را قبول کرد و شد مربی اسکندر. اسکندر علیرغم اذیت و آذار پدر و مادرش همیشه با ارسطو به احترام رفتار می کرد و اسکندر نیز بارها مجبور می شد که در کشمکش های خانوادگی فیلیپ میانجیگری و داوری کند. بعد از مرگ فیلیپ که گفته می شود با نظر ملکه و اسکندر صورت پذیرفت, اسکندر وارث تاج و تخت شد و بعد از آن بود که ارسطو از خدمت مرخص شد. ارسطو قبل از ترک اسکندر مبلغ قابل توجه ای پول دریافت کرد و این پول کمک حال وی در توسعه تحقیقات علمی گردید»

  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

قصد دارم گوشه هایی از زندگی افلاطون کسی که تاثیری ژرف بر آینده جهان داشته است را از کتاب دنیای سوفی و همچنین از کتاب "ماجراهای جاودان در فلسفه" اثری از "هنری توماس و دانالی توماس" را بنویسم.

«افلاطون ( 428-347 پیش از میلاد) بیست ونه ساله بود که سقراط جام شوکران را نوشید و از مدتی پیش نیز شاگرد سقراط بود. عمده آثار افلاطون برخلاف فیلسوفان پیشین باقی مانده است. افلاطون مدرسه فلسفه خود را به یاد پهلوان افسانه ای یونان آکادموس، آکادمیا نامید. در آکادمی افلاطون فلسفه، ریاضی و ورزش تدریس می شد.

فیلسوفان می کوشند مسایل مبتذل روز را نادیده انگارند و در مقابل توجه ما را به جاودانه "درست", جاودانه "زیبا" و جاودانه "نیکو" جلب نمایند.

افلاطون عقیده داشت هرچیز ملموس در طبیعت "روان" است و بنابراین جوهری وجود ندارد که تجزیه نشود. تمام چیزهای جهان مادی از ماده ای ساخته شده است که با مرور زمان فرسایش می یابند ولی چیزهایی که از قالب یا صورت بی زمان ساخته شده اند, جاودانه و تغییر ناپذیرند.

جعبه ای پر از لِگو را در نظر بگیرید که اسبی با آنها می سازید. بعد آنها را از هم جدا بکنید و داخل جعبه بریزید. حال هرچه جعبه را به هم بزنید اسبی ساخته نمی شود. ولی کس دیگری می تواند با استفاده از این قطعات، اسب را بسازد. چرا؟ چونکه تصویری از اسب در ذهن دارد. اسب لگو از الگویی ساخته شده است که از اسبی به اسب دیگر تغییر نمی کند.

افلاطون به این نتیجه رسید که در ورای این جهان مادی باید حقیقتی نهان باشد و این حقیقت را عالم مثال خواند. در این عالم در پشت هر پدیدۀ طبیعت الگویی جاودان و تغییر ناپذیر وجود دارد. این اندیشه مهم, نظریه مُثُل نامیده شد.

هر فیلسوف می کوشد به چیزی جاودان و تغییر ناپذیر دست یابد. نوشتن یک رساله فلسفی در باب حیات یک حباب مطمئناً داوطلبان زیادی نخواهد داشت چرا که نوشتن در باب پدیده ای که بیش از پنج ثانیه دوام نمی آورد چندان جذاب نخواهد بود.

افلاطون معتقد بود که همه چیزهای پیرامون ما همانند حبابِ آب هستند چونکه عالم محسوسات دوام ندارند و بنابراین ما نمی توانیم از چیزهایی که پیوسته درحال تغییر هستند شناخت حقیقی پیدا کنیم. شناخت حقیقی فقط از چیزهایی ممکن است که با عقل خود تشخیص می دهیم.

بنظر افلاطون ما انسان ها موجودی دوگانه هستیم. از یک طرف بدن همانند حباب آب, فانی است و حواس ما چونکه مستقر در بدنمان است قابل اعتماد نیستند ولی روح فنا ناپذیری هم داریم که قلمرو عقل است و چون مادی نیست می تواند عالم مثال را دریابد.

افلاطون برای تشریح نظریه اش افسانه ای سرهم می کند:

فرض کنید که عده ای عادت کرده اند داخل غار رو به دیوار انتهایی غار و پشت به دهانه غار بنشینند و تمام چیزی را که می بینند سایه ای از پدیده های پشت سرشان است. حال اگر یکی از آنها جرات کند و پا به بیرون از غار نهد خواهد دید که تصویر واقعی این سایه ها چقدر زیبا و متفاوتند و اگر بعد از مدتی به درون غار برگردد و وصف آنچه را که دیده است بیان کند کسی او را باور نخواهد کرد بلکه دیوار غار را نشان خواهند داد و خواهند گفت ما آنچه را که به چشم خود می بینیم باور می کنیم و سرانجام او را می کشند( همانگونه که سقراط کشته شد).

دولت افلاطون

افلاطون معتقد است که حکیمان بایست دولتمرد و صاحب آن شوند و در توضیح این امر ساختمان بدن را مثال می زند.

می گوید که بدن انسان به سه قسمت تقسیم می شود: سر، سینه، شکم. برای هریک نیز سه قرینه در روح تعریف کرد: عقل متعلق به سر, اراده متعلق به سینه و اشتها متعلق به شکم. هر یک نیز متعلق به یک فضیلت می باشند: عقل سودای دانایی در سر دارد, اراده سودای شهامت و اشتها را باید مهار نمود تا اعتدال حاصل گردد. هرگاه این سه قسمت بدن با هم عمل کنند نتیجه، انسانی صاحب فضیلت خواهد بود. حال افلاطون دولت ایده آلی را تصور می کند که به جای سر و سینه و شکم, حکمرانان و پاسداران و زحمت کشان( مثلاً کشاورزان) وجود دارند.

جسم

روح

فضیلت

دولت

سر

عقل

دانایی

حکمرانان

سینه

اراده

شهامت

پاسدارن

شکم

اشتها

اعتدال

زحمت کشان

افلاطون معتقد به حکومت بر مبنای خرد بود، بنابراین عقیده داشت که زنان نیز به مانند مردان می توانند دخیل در حکومت باشند، البته با این شرط که مورد آموزش قرار گیرند و از بچه داری و خانه داری معاف گردند. پرورش کودک را مهمتر از آن می دانست که به عهده فقط یک فرد باشد و عقیده داشت که دولت بایست عهده دار این مسئولیت باشد( افلاطون نخستین فیلسوفی بود که از مدرسه و مهد کودک دولتی حمایت کرد). وی می گفت که دولتی که زنان را تعلیم و تربیت ندهد مانند کسی است که فقط دست راست خود را بپروراند».

در ادامه به فرازهایی از زندگی افلاطون از کتاب "ماجراهای جاودان در فلسفه" اثری از "هنری توماس و دانالی توماس" اشاره می کنم:

«نام حقیقی او آریستوکلس بود و قهرمان کشتی, ولی یکی از دوستانش به مناسبت چهارشانه و فراخ بودن سینه, نام مستعار افلاطون(پلاتو) را به وی داد و این نام بر او جاودانه شد.

بعد از مرگ استادش دیگر فضا را برای ادامه حیات علمی اش مناسب ندید و با توجه به اینکه از یک خانواده اشرافی نیز بود اقدام به مهاجرت نمود. این مهاجرت غریب به دوازده سال به طول انجامید و از روی آثارش به نظر می رسد که به مصر, سیسیلی, ایتالیا و هندوستان سفر کرده باشد.

و اما جامعه مد نظر وی دارای مشخصاتی چنین بود:

کودکان در مدرسه یکدیگر را برادر و خواهر می خوانند چونکه در بدو تولد, کودک از پدرو مادر جدا شده و تربیت وی به دولت سپرده می شود!

این عمل بی رحمانه از نظر وی به این دلیل انجام می شد که پدرو مادر، بی دلیل فقط مغرور کودک خود نباشند و همه کودکان را به چشم فرزند خود بشمارند.

کودکان تا سن بیست سالگی از تحصیلات و ورزش یکسانی برخوردارند. در این سن آزمونی از آنها گرفته شده و آنهایی که موفق به گذراندن این آزمون نگردند درصف کارگران، منشی ها، کشاورزان و بازرگانان قرار می گیرند. افراد پیروز در این آزمون به تحصیل خود ادامه می دهند و در یک آزمون دیگری مجدداً غربال شده و افراد جا مانده از این آزمون در گروه دستیاران قوه مجریه و سپاهیان قرار می گیرند و افراد موفق در این آزمون مدت 5 سال دیگر فلسفه می آموزند و آماده مدارج حکمرانی می شوند.

حال افلاطون وارد خطرناک ترین قسمت ایده اش می گردد. چرا که برای عملی کردن نظریه اش از دیونیسوس پادشاه سیراکوس در سیسیلی می خواهد در جهت پیاده سازی جمهوری مدنظر وی, کمکش کند.

دیونیسوس ابتدا وی را به گرمی می پذیرد چون که در اصل می خواهد افلاطون را به عنوان مشاور و تایید کننده کارهایش منصوب کند ولی رفته رفته وقتی افلاطون از وی نیز می خواهد تا مورد سنجشی در جهت اینکه آیا وی شایسته این مقام است را بپذیرد، اوضاع دگرگون می شود.

فیلسوف زندانی می گردد و در نهایت شاه تصمیم می گیرد آزاداندیش ترین مرد جهان را به بردگی بفروشد و اینگونه افلاطون اشراف زاده به غلامی فروخته شد. کسی که وی را صاحب شد مدتی او را بازیچه کودکانش ساخت.

افلاطون با وساطت دوستانش از بند آزاد شد و توانست روزهای آخر عمر را با خاطرات آرام یک زندگی طوفانی به پایان ببرد».


  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

سقراط

امروز می خواهم مجدداً از کتاب دنیای سوفی استفاده کنم و یک سرگذشتی از سقراط را ارائه کنم:

« فلاسفه اولیه یونان گاه فیلسوفان طبیعی خوانده می شوند چون بیش از هر چیز در فکر جهان طبیعی و رویدادهای طبیعی بودند. فیلسوفان طبیعی نخستین گام را در راه استدلال علمی برداشتند و پیشتاز آنچه که بعدها علم نامیده شد بودند, آنها در جستجوی قوانین ناپیدای طبیعت بودند و می خواستند بدون توسل به اساطیرکهن بفهمند پیرامون آنها چه می گذرد یعنی می خواستند با مطالعه خود طبیعت, رویدادهای واقعی طبیعی را دریابند و این روش توصیف, با توضیح رعد و برق یا بهار و زمستان از طریق داستانسرایی درباره خدایان, بسیار فرق داشت.  فیلسوفان طبیعی را پیش- سقراطی هم می نامند چون پیش از سقراط به سر می بردند.

چند تن از فیلسوفان طبیعی عبارتند از: طالس, آناکسیماندروس, پارمنیدس, هراکلیتوس, امپدوکلس, آناکساگوراس و دموکریتوس

سه فیلسوف کلاسیک بزرگ سقراط, افلاطون و ارسطو هستند و هر سه به شیوه خود بر تمامی تمدن اروپا اثر گذاشتند.

سقراط( 470-399 پیش از میلاد) شاید اسرارآمیزترین چهره در سراسر تاریخ فلسفه باشد. سقراط چیزی ننوشت. با وجود این یکی از فیلسوفانی است که بر اندیشه اروپایی تاثیر بسیاری نهاده است و مرگ دلخراشش شاید این تاثیر را تشدید نموده باشد. آتن از زمان سقراط مرکز فرهنگ یونان شد.

سقراط حتی در زمان حیاتش هم مردی بود مرموز و پس از مرگش بلافاصله بانی شماری از مکتب های فلسفی گوناگون شد. همین رمز و ابهام  موجب شده است که مکتب های فکری با دیدگاه های بسیار مختلف فلسفی او را از خود بدانند.

مسلم است که بی اندازه بد قیافه بود. شکمی قلنبه, چشم های برآمده و بینی پهن و کوتاه داشت ولی باطنی کاملا دلپذیر داشت. همچنین درباره اش گفته اند که "هر چقدر هم در حال و گذشته بگردید, مانند او را نخواهید یافت".

زندگی سقراط را ما بیشتر از راه نوشته های افلاطون می شناسیم که یکی از شاگردان او بود و خود یکی از بزرگترین فیلسوفان همه ادوار شد. افلاطون فلسفه خود را از زبان ارسطو بیان می کند و بدین جهت نمی توان یقین داشت که آنچه در این بحث ها مطرح می کند واقعاً بر زبان ارسطو آمده است. بنابراین تمایز آموزه های سقراط از فلسفه افلاطون کار آسانی نیست.

خصلت اصلی هنر سقراط آن است که به ظاهر نمی خواهد کسی را تعلیم دهد. برعکس چنین وانمود می کند که مایل است از مخاطب چیز بیاموزد. روش او بویژه در ابتدای گفتگو این بود که فقط سوال کند, انگار که هیچ نمی داند. در ادامه بحث معمولاً مخالفان خود را در وضعیتی قرار می داد که ضعف استدلال خود را می دیدند و سرانجام ناچار می شدند درست را از نادرست تمیز دهند.

سقراط خود را به جهالت می زد و وانمود می کرد خرفت است. این را تجاهل سقراطی می خوانند. این عمل او را قادر می ساخت که نقطه ضعف تفکر افراد را نشان دهد و ابایی نداشت که این کار را در وسط میدان شهر بکند. کسی که گذارش به سقراط می افتاد ای بسا در ملا عام مسخره می شد. پس حیرت آور نیست که مردم به مرور زمان بیشتر و بیشتر از او زده شدند, بخصوص آنهایی که در جامعه مقامی داشتند.

سقراط که مادرش ماما بود می گفت هنرش هنر مامایی است. ماما خودش نمی زاید اما حضورش زایمان را تسهیل می کند. سقراط نیز به همین منوال وظیفه خود را این می دانست که دیگران را یاری دهد تا بینش درست « به دنیا آورند», چرا که درک واقعی از درون می آید.

سقراط به قصد آزار, همنوعان را نیش نمی زد. همیشه می گفت در نهاد خود " ندایی الهی" می شنود. همواره با محکوم کردن افراد به مرگ مخالف بود و از این گذشته حاضر نشد دشمنان سیاسی خود را لو بدهد و همین سرانجام موجب مرگ او شد.

در سال 399 پیش از میلاد متهم شد که "خدایان تازه آورده است و جوانان را به فساد کشانده است" و به خدایان مورد قبول همگان ایمان ندارد. هیئت منصفه ای پانصد نفری با اکثریتی ناچیز او را گناهکار شناخت. سقراط به احتمال قوی می توانست شفاعت بطلبد. دست کم می توانست بپذیرد که آتن را ترک کند و جان خویش را نجات دهد ولی به وجدان خود بیشتر از جان خود ارج نهاد. به هیئت منصفه اطمینان داد که به خیر و صلاح کشور عمل نموده است. با این حال او را مجبور کردند که جام شوکران بنوشد و در حضور دوستانش زهر را نوشید و جان سپرد.

فیلسوف کسی است که می داند که تا چه اندازه نادان است و این نادانی او را اذیت می کند. سقراط خود گفت: "یک چیز را خوب می دانم و آن اینست که هیچ نمی دانم".

می گویند یکی از اهالی آتن از غیبگوی معبد دلفی پرسید داناترین مرد آتن کیست و غیبگو جواب داد سقراط. وقتی سقراط این را شنید دهانش از تعجب باز ماند.

سقراط معتقد بود "هرکس بداند که درست چیست, دست به نادرست نمی زند". اگر دست به عمل نادرست می زنیم به این دلیل است که بهتر نمی دانیم. بنابراین بسیار با اهمیت است که به آموختن ادامه دهیم».


  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

داروین

به نظرم یکی از  بهترین فصول کتاب دنیای سوفی مربوط به معرفی داروین و افکارش می باشد, مخصوصاَ بخش انتهایی فصل که مربوط به پیدایش حیات بر روی کره زمین می باشد.

چکیده ای از این فصل را این جا می نویسم.

«داروین, مارکس و فروید متعلق به جریان طبیعت گرایی اند. جریانی که از نیمه قرن نوزدهم تا زمان کنونی ادامه داشته است و در برداشتش از هستی واقعیتی جز طبیعت و جهان هستی رانمی شناسد.

داروین از برداشت کلیسا در مورد انسان و حیوان فاصله گرفت و دانشمندی بود که در دوران جدید بیش از هر کس دیگری نظریه کتاب مقدس در مورد انسان را مورد تردید قرار داد.

چارلز داروین در سال 1809 بدنیا آمد و مدیر دبیرستان وی, او را شخصی خواند که همیشه ول می گشت, با آت و آشغال بازی می کرد و هر نوع سوسک و جانوری را می دید جمع می کرد و هیچ کار مفیدی نمی کند.

در سال 1831 تحصیلات دینی خود در دانشگاه کمبریج را به پایان رسانید.

اما یک سفر پنج ساله دریایی از سال 1831 تا 1836 مسیر زندگیش را تغییر داد. در این سفر همراه گروهی دولتی که وظیفه نقشه برداری از کرانه های آمریکای جنوبی را داشت, همراه شد و در سفرش به زلاندنو, استرالیا, آفریقای جنوبی توانست مواد ارزشمندی جمع آوری کند و به انگلستان بفرستد.

در اثر مهمش به نام منشاء انواع  دو نظریه را مطرح کرد: اول اینکه تمامی شکل های گیاهان و جانوران امروزی از گونه های قدیمی تر و ابتدایی تری, تکامل زیستی یافتند. دوم آن که تکامل, ثمره انتخاب طبیعی است.

البته  این اندیشه از سال 1800 در برخی محافل علمی مورد توجه قرار گرفته بود. سخنگوی این اندیشه جانور شناس فرانسوی لامارک بود و حتی پدربزرگ خود داروین عنوان کرده بود که گیاهان و جانوران از چند تیره بدوی تکامل یافته اند ولی هیچ کدام از این ها دلایلی به قوت چارلز داروین ارایه نکرده بودند و خطری از جانب کلیسا محسوب نمی شدند.

طبق تعالیم کتاب مقدس, هر شکل حیات حیوانی به طور جداگاه و یکبار برای ابد آفریده شده است. این دید مسیحی در ضمن با تعالیم افلاطون و ارسطو همخوانی داشت.

چارلز لایل زمین شناس انگلیسی معتقد بود حتی تغییرات کوچک, در طول اعصار می تواند دگرگونی های عظیم زمین شناسی پدید آورد. همانند مثال آب و سنگ خارا, آب نه با نیروی شگرف بلکه با چکیدن مداوم و مستمر سنگ را می ساید.

در زمان داروین عمر زمین شش هزار سال تخمین می شد و داروین معتقد بود که عمر زمین سیصد میلیون سال است و البته امروزه می دانیم که عمر زمین 4/6 میلیارد سال است. و می دانیم که اعتبار نظریه لایل و داروین مستلزم عمر طولانی تر زمین می باشد.

داروین در مجمع الجزایر گالاپاکوس در غرب اکوادور لاک پشت های عظیم الجسه ای را دیده بود که جزیره به جزیره با هم فرق می کردند و فکر می کرد که آیا خدا برای هر یک از این جزیره ها نوع خاصی لاک پشت آفریده است یا اینکه تکاملی صورت گرفت است؟

عامل دیگری نشان می داد که جانوران جهان احیاناً همه با هم خویشاوندند و آن رشد جنین در پستاندارن بود. اگر جنین سگ, خفاش, خرگوش و انسان را در مراحل ابتدایی با هم مقایسه کنید, بسیار شبیه به هم خواهیم یافت و حتی جنین آدم و خرگوش را تا مراحل نهایی نمی توان از هم متفاوت یافت.

تمامی موجودات زنده زمین _ چه گیاهان و چه جانوران- از یک جوهر ساخته شده اند.

بنجامین فرانکلین معتقد بوده است که اگر عوامل بازدارنده در طبیعت نمی بودند تنها یک نوع گیاه یا حیوان در سراسر جهان گسترش می یافت.

توماس مالتوس اقتصاددان بریتانیایی معتقد بود توانایی بشر برای تولید مثل چنان زیاد است که همیشه شمار نوزادان بیش از حدی است که بتوانند زنده بمانند و از آنجا که تولید خوراک هرگز نمی تواند پا به پای افزایش جمعیت پیش برود , در کشاکش حیات تعداد زیادی محکوم به فنا هستند. آنهایی که زنده می مانند و بزرگ می شوند بهتر از تنازع بقا بیرون می آیند به عبارتی, بهتر از دیگران خود را با محیط وفق می دهند و این بر اثر انتخاب طبیعی است.

داروین معتقد بود تنازع بقا در میان نوع های بسیار مشابه هم بی نهایت شدید است, زیرا اینها باید برای غذای واحدی بجنگند. در اینجا کوچکترین امتیاز حقیقتا مهم خواهد بود.

مقاومت در برابر بیماریها یکی از بهترین مواهبی است که تیره های باقی ماده بیشتر و بیشتر بدست می آورند و در خود نگه می دارند.

انسان هایی که نزدیک استوا  زندگی می کنند پوستی تیره تر دارند چون که پوست تیره, آنها را در برابر آفتاب محافظت می کند و کسانی که در کشورهای شمالی زندگی می کنند پوست سفید مزیت خواهد بود چون که پوست سفید برای ویتامین سازی از طریق نور خورشید مناسبتر است و این برای جاهایی که آفتاب کمی دارند حیاتی است.

 

داروین در سال 1871 در کتاب نسل آدمی شباهت های بزرگ آدم ها و حیوانات را نشان داد و عنوان کرد که انسان و میمون از نیای مشترکی تکامل یافته اند .

عصاره نظریه داروین این بود که دگرگونی های صد در صد تصادفی سرانجام آدم را بوجود آورد.

داروی پنیسیلین و آنتی بیوتیک ها بنوعی عامل اختلال در طبیعت بشمار می آیند, هر چه آنها را بیشتر استعمال کنیم باکتری های خاصی را مقاوم می کنیم بگونه ای که مبارزه با باکتری های جدید دشواتر از قبل خواهد بود. علم پزشکی جدید, بی تردید مشکلی خطیر آفریده است. در گذشته بسیاری از کودکان زنده نمی ماندند و در برابر بیماری های گوناگون از پا در می آمدند. ولی پزشکی امروزی بنوعی انتخاب طبیعی را ساقط کرده است. دارویی که یک تن را از بیماری نجات داده است چه بسا در دراز مدت مقاومت تمامی نژاد بشر را در برابر امراض خاصی سست کرده باشد.

داروین در نموداری نشان داد که شاید در برهه ای از تاریخ پرندگان از خزندگان جدا شده اند و خزندگان در مقطعی از دوزیستان و دوزیستان از ماهی ها. در هر یک از این انشعاب ها جهش هایی رخ داده است. همچنین نباتات و جانوران از سلول اولیه مشترکی بوجود آمده اند.

اما این سلول اولیه از کجا بوجود آمده است؟

فرضیه داروین این بود:

"اگر بتوانیم حوضچه گرمی ( مانند یک سوپ) را در نظر بگیریم که در آن انواع اقسام نمک های حاوی آمونیاک, فسفر, نور,دما, برق و غیره وجود داشته باشد و به کمک فعل و انفعالات شیمیایی ترکیبات پروتئینی در آنجا پدید آید و ..."

دانشمندان امروزی معتقدند که شکل اولیه حیات در نوعی حوضچه گرم پدید آمده است, درست همانگونه که داروین حدس زده بود.

چهار بیلیون و ششصد میلیون سال پیش که منظومه شمسی بوجود آمد, زمین توده ای گداخته بود و رفته رفته به سردی گرایید و حیاتی در آن وجود نداشت و در فضای زمین هم اکسیژن وجود نداشت. نبود اکسیژن بسیار مهم و قابل توجه است. هسته های سلولی حیات که قادر به تولید DNA هستد- نمی توانستند در محیطی دارای اکسیژن پیدا شوند. چونکه اکسیژن شدیداً واکنش پذیر است و بنابراین پیش از آنکه DNA شکل یابد, سلول های ملکولی آن اکسید می شوند.

چون در جو زمین اکسیژن وجود نداشت طبعاً لایه اوزون محافظی هم دور زمین وجود نداشت یعنی مانعی مقابل تشعشعات کیهانی وجود نداشت. این نیز حایز اهمیت است چون این تشعشعها احتمالاً به تشکیل نخستین مولکول مرکب کمک کرد و همین تابش های کیهانی منبع واقعی انرژی بود که باعث شد که مواد گوناگون شیمیایی در زمین درهم آمیزند و بصورت مولکول پیچیده ای  درآیند.

بنابراین امروزه هیچ حیات تازه ای حتی چیزی از قبیل یک باکتری یا ویروس جدید پدید نمی آید. کل حیات در روی زمین دقیقاً یک قدمت دارد. شجره نامه فیل و ریزترین باکتری یک اندازه است.

بنابراین بطور خلاصه پیش از تشکیل نخستین مولکول حیات دو شرط اصلی ضروری بود:

اول آنکه اکسیژن در جو زمین وجود نداشته باشد.

دوم اینکه تشعشعات کیهانی به زمین بتابد.

پس از گذشت میلیون ها سال یکی از این موجودات تک سلولی به موجود چند سلولی پیچیده تری متصل شد. بدین ترتیب فتوسنتز نباتات شروع شد و اکسیژن در جو زمین پدید آمد. وجود این جو دو مزیت داشت ابتدا این که تکامل حیواناتی که نیاز به تنفس از راه ریه دارند را میسر ساخت. دوم اینکه حیات را از تشعشعات زیانبار کیهانی محافظت کرد. یعنی همین تشعشعات کیهانی که لازمه تشکیل حیات نخستین بود, در عین حال برای ادامه حیات مضر یافته شد.

حیات نخستین در اعماق دریاها تشکیل یافت و منظور از سوپ نخستین نیز همین است. در آنجا حیات می توانست مصون از تشعشعات کیهانی باشد. مدت درازی بعد از آن پس از پدید آمدن جو اکسیژن دار زمین , نخستین دوزیستان به خشکی خزیدند.

به قول فریدریش انگلس: داروین نظریه تکامل آلی را کشف کرد و مارکس نظریه تکامل تاریخی بشر را.»


  • مهرزاد نوشاد