مارک تواین:

فرقی میان کسی که کتاب نمی خواند با کسی که نمی تواند بخواند نیست.

مارک تواین:

فرقی میان کسی که کتاب نمی خواند با کسی که نمی تواند بخواند نیست.

آخرین مطالب

۷ مطلب با موضوع «رمان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

میلان کوندرا

میلان کوندرا متولد 1929 چکسلواکی که به علت مشکلات سیاسی از سال 1975 ساکن فرانسه و از سال 1981 به تابعیت فرانسه درآمده است. وی آثار جدیدش یعنی از سال 1990 به بعد با رمان جاودانگی را به زبان فرانسوی پدید آورده است.

رمان هویتِ وی در سال 1998 منتشر شده است و یکی از کوتاه ترین رمان های او محسوب می شود. چاپ بیست و سوم این کتاب را اخیراً با ترجمه ای خوب و روان از آقای دکتر پرویز همایون فر خواندم. در پشت جلد کتاب تحسین استاد سیمین دانشور در تجلیل از این کتاب و ترجمه آن نیز قید شده است. با اینکه قسمت هایی از کتاب برایم مبهم بودند ولی ارزش خواندن را داشت.

میلان کوندرا بر این باور است که رمان می تواند انسان را در راه رسیدن به بلوغ و کمال یاری دهد و جهان زندگی را روشنایی بخشد. وی با اشاره به نظر متفکر اتریشی «هرمن بروخ» می گوید: رمانی که جزء ناشناخته ای از هستی را کشف نکند، غیر اخلاقی است. شناخت، یگانه اخلاق رمان است.»

به مناسبت انتشار رمان هویت، وی گفته بود که هر رمان نویس باید از دو فرمان اطاعت کند؛ نخست فقط آن چیزی را بگوید که تاکنون نگفته است؛ دوم آن که همواره در جستجوی شکل و قالبی نو باشد.

کوندرا خواهان آن است که زبانش ساده، دقیق و شفاف باشد و همچنین رمان باید در بخش های تفکرآمیزش، گهگاه به نغمه و ترانه تبدیل شود.

دو شخصیت اصلی داستان خانم شانتال و همسرش آقای ژان مارک هستند. شانتال بعد از فوت فرزند پنج ساله اش مسیر زندگی اش دچار دگرگونی شده از شوهرش جدا شده و با ژان مارک یک زندگی عاشقانه را شروع می کند. تا اینکه روزی شانتال می گوید« مردها دیگر برای دیدن من سر بر نمی گردانند». این گفته احساسی منفی و حسادت آمیز در ژان مارک بر می انگیزد اما در نهایت عشق چیره شده و احساس می کند که شانتال سخن از پیری می گوید و این گفته او ناشی از اندوه پیری است و باید کاری برای وی انجام دهد. بنابراین تصمیم می گیرد که نامه هایی عاشقانه از فردی گمنام خطاب به شانتال بنویسد:« من همچون جاسوسی شما را دنبال می کنم، شما زیبا هستید خیلی زیبا» و این نامه نگاری را چندین روز ادامه می دهد. این نامه ها شانتال را دگرگون می کنند و شور و شوق جوانی را برمی گرداند. این رفتار شانتال، ژان مارک را دچار بدبینی نسبت به  هویت شانتال می کند و احساس می کند که شاید شانتال آن زنی نباشد که دوستش می دارد.

در مقابل هنگامی که شانتال از منشاء نامه ها مطلع می شود رفتار ژان مارک را «جاسوس بازی» می پندارد و نسبت به همسرش دچار بدبینی می شود بنابراین ژان مارک را ترک می کند. در این جا نکته ای که برایم جالب بود چنین بود که حتی در اوج بدبینی، دو طرف هرگز رودررو به پرخاش گری نپرداختند و هنگامی که شانتال تصمیم به ترک ژان مارک می گیرد وانمود می کند که برای ماموریتی اداری به لندن بایستی برود و این درحالی است که ژان مارک واقف به  تصمیم درونی شانتال می باشد. ژان مارک توان دور ماندن از شانتال را ندارد بنابراین در خفا ژان مارک را دنبال می کند تا اینکه چند اتفاق مبهم! در چند مکان مبهم! رخ می دهد و ژان مارک، شانتال را از یک خواب یا رویا خارج می کند.

در پایان رمان شانتال به همسرش می گوید:« دیگر نگاهم را از تو بر نخواهم داشت و بی وقفه به تو نگاه خواهم کرد. وقتی که چشمم پیاپی مژه می زند می ترسم؛ از این می ترسم که در لحظه ای که نگاهم خاموش می شود، ماری، موشی، مرد دیگری جای تو را بگیرد.»

  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

امروز قصد دارم گزیده هایی از اندیشه های ملاصدرا را از کتاب « مردی در تبعید ابدی» بنویسم:

ملاصدرا معتقد بود که هر عشقی اگر برخوردار از طهارت باشد، بخشی از عشق به خداست و عشقی است خدایی. اما عشق به خدا را می توان در مکتبِ عاشقان به خدا یافت و با آن سیراب شد، اما "عشق دیگری" ضرورتی است که از حادثه بر می خیزد نه از اراده به انتخاب.

بشر یا کوچک است و کوچکی پذیرفته  و از وصول به ادراک حقیقت چشم پوشیده، یا بزرگ است آن قدر که بتواند حقیقت را بی واسطه غیر، ادراک کند، و یا کوچک است و می کوشد به جهت ادراک حقیقت بزرگ شود. حالِ اول، حالِ جاهلانِ نا متمایل به رهایی از جهل است؛ حال دوم، حال اولیا است؛ و حال سوم حال بندگان راه حق.

نظر ملا در مورد وحدت وجود: به آنجا می رسیم که زمین خداست، آسمان خداست و انسان خدا؛ زیرا همگی زاده ی اراده ی  مطلق خداوندند و خداوند به غیر خویش اراده نمی کند، زیرا هرچه اراده کند بیرون خود باز نا متناهی بودنش آن بیرون را به درون می آورد و درون و برون را یکی می کند. اگر ماده ای با ماده ی دیگر فرق دارد، فرق در صورت است و مادِّه المواد یکی ست و همه چیز از یک چیز تشکیل شده است.

ای برادر خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان؛ اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می شود و به قدر دل امیدواران گرم می شود. پدر می شود یتیمان راو برادر می شود محتاجان برادری را. همسر می شود بی همسر ماندگان را. طفل می شود عقیمان را. راه می شود گمشدگان را. نور می شود در تاریکی ماندگان را. شمشیر می شود رزمندگان را. عصا می شود پیران را.... خداوند همه چیز می شود همگان را به شرط اعتقاد به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.

ملاصدرا بر نظر معلم ثانی- فارابی- انتقاد داشت که ماهیت را مقدم بر وجود می دانست.

 

ملاصدرا خطاب به همسرش:

بانو زمانی که با زمانه خویش نساختی، و با مسند نشینان و امربران ایشان کنار نیامدی، و آنچه را که جاهلان می گویند جاهلانه باز نگفتی، لاجرم به تبعید ابدی روح گرفتار خواهی شد و اگر بر نپذیرفتن پای فشردی آواره ات خواهند کرد، یا به زندانت خواهند انداخت و به دارت خواهند کشید.

بانو ویرانه ایست این جهان. عمر کفاف نمی دهد که آباد کنیم، غیرت رخصت نمی دهد که رها کنیم. اینگونه ویرانه رها کردن نشانه دنائت است و جاهلانه مرمت کردن نشانه رذالت.

بانو خیر اندیش باش که خداوند خیر اندیشان را دوست می دارد حتی اگر به صحت نیندیشند و اسباب وقوع خیر را برای ایشان مقرر می دارد.

بحث محمد جوان با پدر:

  • محمد سحر که به نماز می ایستی گهگاه صدایت بیش از اندازه بلند می شود. نمازت را اگر برای خدا می خوانی بدان که او بی صدا هم می شنود و اگر برای همسایگان می خوانی بدان که از نظر ایشان بانکت را هرچه بلند تر کنی کوته بین تری. عبادت کاری است که انسان در خلوت می کند و به زمزمه و یا در دل نه به فریاد.
  • پدر رخصت بده نکته ای را هم من به عنوان شاگرد به استاد خویش بگویم. اعتقاد جهان را آباد خواهد کرد و صدای رسای مرد معتقد، صدای اعتقاد است نه عربده ی ریا و اگر حق بود که جملگی عبادات در خلوت و خاموشی انجام گیرد و به زمزمه و در دل، اذان را بر بلندای مناره ها نمی گفتند و اعتبار نماز جمعه ی جماعت صد بار بیش از نماز در خلوت نمی بود و خداوند مقرر نمی داشت که جملگی مسلمانان که حج بر ایشان واجب است در یک روز گرد هم آیند و به فریادی جهان لرزان از گناه و جرم و کفر برائت بجویند. پدر آنگاه که با خداوند دو عالم سخن می گویی با صدای بلند بگو و آنگاه که با خدای خویش رازو نیاز می کنی چنان بگو که اگر روح می گوید جسم نشنود. فرق است میان سخن گفتن با خداوند دو عالم و خداوند دل.
  • بچه جان! آیا نامحدود می تواند محدود بیافریند و کمال می تواند خالقِ نقص باشد؟
  • این درست است که از کمال، فقط کمال آفریده می شود؛ اما رسیدن به کمال برای انسان، محتاج حرکت از نقطه ایست به نقطه دیگر، و این حرکت نیازمند زمان است. سیب بر شاخه ی درخت بی دخالت انسان کرم می اندازد، می پوسد و می گندد و فرو می افتد و خاک می شود. این شاید نقصی در سیب به حساب آید که کرم انداخته است ولی آیا نقصی در خاک سیب هم هست. حسن و عیب اگر در امور جزئی باشد، متصل به انسانند و اگر در امور کلی متصل به حق. آنچه که ما نقص می بینیم چه بسا که نقص نباشد و اوج نیکویی باشد.

در مجلسی که جهت محک محمد صدر در سن هفده سالگی اش ترتیب داده بودند این گفتگو ها انجام شد:

  • آیا آدمی از پی تلاش دائم، بریدن از حق،ترک دنیا، رسیدن به خلوص و غرق در توسل و توکل، به جایگاه حق واصل می شود؟
  • به گمان این بنده کمترین حرکت به جانب حق مقدور است اما احاطه بر خداوند مقدور نیست؛ زیرا خداوند زمانی که به آفرینش جهان و انسان پرداخت، هنوز زمان و مکان وجود نداشت. خداوند زمان و مکان را آفرید و همه چیز را درون زمان و مکان جای داد. اینک هرآنچه که در محدوده زمان و مکان است بر بیرون زمان و مکان احاطه ندارد. پس انسان بر خداوند احاطه ندارد و وصل مطلق امکان ندارد اما از آنجا که ذره ی مخلوق، ذره یی از اراده ی خالق را در خویش دارد می توان به این ایمان دست یافت که در نهایت امر و به هنگام رجعت عظمای آخرین، اگر خداوند اراده بفرماید این ذرات پراکنده به مبداء خویش رجوع خواهند کرد.
  • پسرجان آیا خداوند که عدل مطلق است عدل خویش را بر جمادی و نامی انسان – جاندار و بی جان-یکسان می بخشد؟
  • بنده ی حقیر هیچ گمان نمی برد که در جهانِ ما بی جانی هم موجود باشد. همه چیز را جانی است و حرکتی و شوقی و شوری. شب بخشی از حق را بیان می کند و روز بخشی دیگر را. سنگ و آهن و الماس نیز یقیناً به زبانی تسبیح حق می گویند.
  • جوان آیا می توانی فرق میان علم کلام و حکمت را بیان کنی؟
  • هیچ علمی آشکار نمی شود مگر به کلام. هیچ اطلاعی ارسال و دریافت نمی شود مگر به کلام. پس علم کلام علم العلوم است و اساس هر معرفی و علم جامع به مسائل الهی و دینی ایت و در جز، علم به سخن است و اعتبار کلمات و بکارگیری آنها. پس حکمت در کل تابعی است از علم کلام و بخشی از آن به شمار می آید و در جزء از آنجا که در حکمت همچون فلسفه، حکما در جستجوی ریشه ی هر چیزی اند و ریشه ها پنهاند، پس حکمت، علم ریشه شناسی است و علمی است نیک ولی بی سرانجام؛ چرا که هیچ سوالی در حکمت به پاسخ قطعی مختوم نمی شود. در نهایت می توان گفت حکمت و فلسفه هردو بهترین دانش اند از جهت ورزیده ساختن ذهن آدمی.

در پی کینه توزی های اطرافیان دربار ملاصدرا متهم به کفر و بدعت می شود در نتیجه جلسه ای پرسش و پاسخ ترتیب داده می شود تا شاه عباس در مورد ملاصدرا تصمیم گیری کند.. از جمله پرسش هایی که از وی در این جلسه انجام شد چنین بود:

  • این ملاصدرا می گوید که مردگان در روز قیامت به خوب ترین صورت جسمانی خود ظاهر می شوند. آیا چنین نیست"
  • بله عقل خداداد انسان و هدایت کلام حق و حدیث ما را به این سو هدایت می کند که باور کنیم که انسان در روز قیامت در ناب ترین، زیبا ترین و پاک ترین حالتی که در حیات داشته بر پای خیزد.
  • حتی گناه کاران و ملحدان؟
  • حتی ایشان. عقل سلیم و ایمان به نیکی می گوید که ایشان باید به گونه ای کودکی بر پا ایستند، کودکی معصوم با جامه ای پاک و برکنار از جمیع گناهان. در این حالت البته تمامی اجزاء و دقایق زندگی آنها در اختیار «آگاه مطلق» و «دانای کل» هست و هیچ کس قادر نخواهد بود با معصومیت قیامتی خود، خداوند را بفریبد و خود را از مجازات و آتش دوزخ بِرَهاند.

 

  • مهرزاد نوشاد
  • ۱
  • ۰

ملاصدرا

به توصیه یکی از دوستان از نمایشگاه کتاب امسال رمان «یک عاشقانه ی آرام» اثری از نویسنده ی فقید نادر ابراهیمی (1315-1387) را خریدم. همچنین به توصیه و اصرار غرفه دار انتشارات روزبهان چاپ نوزدهم کتاب « مردی در تبعید ابدی» از همین نویسنده را نیز خریدم. کتاب « مردی در تبعید ابدی» رمانی ست که بر اساس زندگی ملاصدرا نوشته شده است. فرصتی دست داد که در چند روز اخیر کتاب را خواندم. کتاب خوبی بود با یک متن سنگین و قدیمی. در خوانش این کتاب همانند سایر رمان ها نمی توان سرعت را چاشنی خواندن آن کرد، بلکه باید آرام خواند و حتی برخی پاراگراف ها را باید دوباره خواند. داستان از لحاظ زمانی پیوسته ادامه نمی یابد، و گاه داستان کودکی ملاصدرا و گاه بزرگسالی وی را نقل می کند. همچنین نکته ای که برای من جالب بود این بود که در کل اطلاعاتی که در پایان کتاب حاصل می شود بیش از آنیست که از یک رمان انتظار می رود.

امروز کلیاتی از ماوقع رمان و شرح کلی داستان را نقل می کنم و در زمانی دیگر نکات و اشاراتی که در نظرم نغز آمده اند را اشاره خواهم کرد.

چهار سلطان صفوی، معاصر قهرمان داستان ما - ملاصدرا- بوده اند: شاه طهماسب اول، شاه اسماعیل دوم، شاه محمد خدابنده و شاه عباس اول

-شاه طهماسب اول از 930 تا 984 [ه.ق] فرمانروایی کرد و در سال 962 بخش هایی وسیع از ایران بزرگ را به عثمانی ها واگذار کرد.

طهماسب اول عاشق طلا بوده و بویی از مهربانی نبرده است. کندن پوست مخالفان و سوزاندن مخالفین در قفس های آهنین از اعمال وی بوده است.

طهماسب اول که مُرد اسماعیل دوم بر تخت نشست. عمر پادشاهی وی بیش از یک سال نگردید. شاه اسماعیل دوم در هرزه گی و میخارگی و عیاشی زبانزد بود. بعد از یک سال و نیم از پادشاهی اسماعیل دوم، وی به علت زیاده روی در مصرف تخدیر کننده ها در عشرتکده ای از آن یک دوست از دنیا رفت.

بعد از شاه طهماسب اول، محمد خدابنده به پادشاهی رسید. وی مقر حکومت را از شیراز به قزوین برد تا شاید خجالت اعمال پادشاهان گذشته را احساس نکند. محمد خدابنده از معتادان و بدکاران حرفه ای نبود اما توان فرمانروایی هم نداشت. فرزند جوان او عباس میرزای هجده ساله به سال 996 با کمک عده ای از سربازان قزلباش پدر را به قلعه ی قهقهه که زندانی خوف انگیز بود انداخت و خود بر پادشاهی نشست. شاه عباس از ترس اینکه مبادا خود نیز روزی مسافر زندان قهقهه شود، برادران و پسران خود و همچنین نزدیکان خود را از پای در می آورد و کور کرده و به زندان قهقهه می فرستاد.

ابراهیم قوام شیرازی، پدر محمد در زمان سلطنت خدابنده در شیراز مقام وزارت و مشاورت و حق حکومت بر پاره ای از اقلیم فارس را یافت.ابراهیم قوام شیرازی افکار فرزند را خطرناک می دانست و بارها به وی هشدار می داد و همچنین وی را توصیه به زندگی عادی همانند سایرین می کرد. محمد قوام با رعایت احترامِ پدر، نظرات پدر را رد می کرد و گاهی نیز به وی جواب های تندی می داد. زمانی که خدابنده به سلطنت رسید محمد کودکی پنج ساله بود و هنگام به تخت نشستن شاه عباس 18 ساله، محمد نیز جوانی شانزده ساله بود.

شاه عباس در سال دوم سلطنت به فکر تغییر پایتخت می افتد و برای اینکار قصد سفر به اصفهان و شیراز می کند تا از این بین یکی را به پایتختی انتخاب کند. این خبر به ابراهیم قوام شیرازی می رسد و چونکه در اینگونه سفرها عده ای از حکما و فقها نیز ملازم شاه می باشند وی این خبر را به فرزندش می رساند. این خبر برای فرزندِ تشنه ی دانش بسیار خوش آمد چونکه چه بسا میرمحمد باقر استرآبادی( میرداماد)، میرفندرسکی و شیخ بهاءالدین عاملی(شیخ بهایی) نیز همراه شاه باشند. پدر به فرزند قول می دهد که از این بزرگان خواهد خواست تا دستگیر وی در دانش اندوزی باشند.

در سفر کاروان شاه به شیراز، ابراهیم قوام خود را به شیخ بهاءالدین می رساند و درخواست می کند که وقتی به فرزندش دهد تا سوالاتش را با وی در میان بگذارد. اما شیخ در نهایت ادب قبول نمی کند و توصیه می کند که با توجه به سن اندک محمد قوام، وی مراتب دانش اندوزی را پله پله طی کند.

ابراهیم در نهایت شرمساری به جانب فرزند می رود و ماجرا را برای وی بازگو می کند. محمد پدر را دلجویی می کند و می گوید که ناراحت نباشد، قدردان پدر است و روزی بسیار نزدیک به شیخ نشان خواهد داد که در اشتباه است.

همان شب محمد جوان که در بین بوته های محوطه پنهان شده در فرصتی خود را به شیخ بهاءالدین نشان داده و استعداد نابش را نمایان می کند. شیخ به وی قول می دهد که او را به طلبگی خواهد پذیرفت.

به درخواست سه دانشمند بزرگ شیخ بهاءالدین عاملی, میرداماد و میرفندرسکی و با موافقت شاه عباس لقب صدرالمتالهین به ملاصدرا داده شد.

محمد باقر استر آبادی به علت دامادی خاندان شاه معروف به میرداماد شد.[ البته طی جستجویی که بنده کردم نظر غالب بر این بوده است که لقب میرداماد از پدر ایشان اخذ شده است و آن نیز به سبب ازدواج پدر ایشان با دختر محقق کرکی فقیه مشهور در عهد شاه طهماسب بوده است]

ملاصدرا شیوه ی ناصرخسرو قبادیانی را شناخته است: در محضر فلاسفه و علما چنان سخن بگو که جهت ادراک کلامت کمرشان دوتا شود و در محضر عامه چنان سخن بران که کودکان نیز کلامت را از بَر شوند.

در پی کینه توزی های اطرافیان دربار، ملاصدرا متهم به کفر و بدعت می شود در نتیجه جلسه ای پرسش و پاسخ ترتیب داده می شود تا شاه عباس در مورد ملاصدرا تصمیم گیری کند. در شهر شایعه شده است که این جلسه ایست که شاه تصمیم بر جان ملا خواهد گرفت. سه استاد و یاور ملاصدرا یعنی میرداماد, میرفندرسکی و شیخ بهاءالدین جداگانه به دیدار ملاصدرا رفته و به وی اطمینان می دهند نخواهند گذاشت خطری وی را تهدید کند و بهتر است در این جلسه شرکت کند و پاسخ هایی هوشمند و هدفمند دهد.

در این جلسه شاه عباس به احترام نظرات شیخ عاملی، میرفندرسکی و میرداماد در حق ملاصدرا تخفیف قائل شد و حکم به نفی بلد و تبعید وی داد و تا غروب فردا مهلت داد که شهر را ترک کند. در نتیجه ملا  آواره بیابان شد تا اینکه در روستای کَهَک از توابع قم سکنی گزید و در مدت حضورش در این روستا مهمترین اثر خویش یعنی «اسفارِاربعه» را پدید آورد و روستا را به محل تردد علما و توسعه علم و دانش تبدیل نمود. تا اینکه بعد از چند سال نامه ای از فارس دریافت نمود که در آن ضمن تجلیل فراوان از وی تقاضا شده بود که به دیار خود باز گردد و مدرسه «الله وردی خان» در اختیار وی قرار خواهد گرفت. ملاصدرا دعوت را پذیرفت و عازم شیراز گشت.

اینکه نامه از سوی چه کسی نوشته شده است ابهام وجود دارد و نویسنده نظراتی که نامه را منتسب به «الله وردی خان» حاکم فارس و یا فرزند وی «اَمام قلی خان» نموده اند را رد می نماید.

  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

رمان کوری

یکی از کتاب هایی که از نمایشگاه کتاب امسال خریدم چاپ بیست و سوم رمان کوری اثری از نویسنده شهیر پرتقالی ژوزه ساراماگو با ترجمه خانم مینو مشیری بود. ژوزه ساراماگو در سال 1998 برنده جایزه نوبل ادبیات نیز شده است و بعد از آن بود که کتاب هایش از اقبال بیشتری در ایران برخوردار شد. ساراماگو رمان کوری را در سال 1995 منتشر کرده است.

ساراماگو متولد سال 1922 در شمال لیسبون است و اولین کتابش را بنام کشور گناه در سال 1947 به چاپ رساند ولی عدم موفقیتش در جلب رضایت ناشران برای چاپ کتاب دومش باعث شد که رمان نویسی را کنار بگذارد تا اینکه در سال 1982 با کتاب بالتازار و بلموندا و ترجمه آن به انگلیسی در سال 1988 به شهرت رسید. در سال 1992 وزیر کشور پرتقال به علت آنچه نظرات ضد مذهبی وی خواند نام وی را از لیست نامزدهای جایزه ادبی اروپا حذف کرد. پس از آن وی به همراه همسر اسپانیا یی اش تا آخر عمر یعنی سال 2010 ساکن اسپانیا شد.

آنچنان که در پشت کتاب رمان کوری با ترجمه مینو مشیری نوشته شده, این رمان مورد تحسین محافل مختلفی قرار گرفته است از جمله:

آبزروز: یک رمان شگفت انگیز

تایمز: یادآور آثار مارکز

ایندپندنت: یک رمان جسورانه

محمود دولت آبادی: یک رمان سهمگین

دکتر عزت الله فولادوند- روزنامه همشهری: ترجمه کتاب خوب است و مشخص است که مترجم به زبان انگلیسی احاطه دارد.

سبک ساراماگو بگونه ایست که شخصیت های داستانش را به نام ذکر نمی کند مثلا یکی را دکتر, یکی را زن دکتر, یکی دختری که عینک به چشم می زند, پیرمردی که چشم بند می بندد. همچنین به قول مترجم "نقطه گذاری متن ساراماگو متعارف نیست" و از علائم سجاوندی فقط نقطه و ویرگول را استفاده می کند و مثلا از علامت سوال یا گیومه مطلقاً استفاده نمی کند. گفتگوهای شخصیت های داستان را در جملاتی بسیار طولانی پشت سرهم می چیند و مشخص نمی کند که جمله متعلق به کدام شخصیت داستان است.

کتاب را خواندم.کتاب کمی خسته کننده بود و جاهایی روایت داستان مبهم می شد و این ابهام معلوم نبود از اصل کتاب بوده است و یا از ترجمه. ولی روی هم رفته خوب بود.

داستان از یک چهارراه شروع می شه که راننده ای ناگهان نابینا می شه. یک کوری سفید که انگار همه چیز مقابل دیدگان سفید شود. به چشم پزشک مراجعه می کند ولی معاینه پزشک هیچ مشکلی را مشخص نمی کند. فردا همسر مرد و دکتر هم نابینا می شوند. دولت چونکه این نوع کوری را مسری تشخیص می دهد تصمیم می گیرد که تمام بیماران را به یک آسایشگاه متروکه منتقل و قرنطینه کند. همسر دکتر هم خود را به کوری میزند تا همراه و کمک شوهرش باشد و به آسایشگاه می رود. به بیماران گفته می شود فقط خودشان داخل آسایشگاه هستند و در صورت بیماری و مشکلی برای هر یک از بیماران انتظار هیچ گونه کمکی را نباید داشته باشند و غذا هم هر روز پشت در برایشان قرار داده می شود. بعد از مدتها به علت آتش سوزی, آسایشگاه و تعدادی از بیماران می سوزند. دکتر و همسرش و مردی که اول کور شد و همسرش, پیرمرد چشم بند به چشم و دختر عینکی و پسرک لوچ از آتش سوزی جان سالم به در می برند و وقتی به بیرون می روند متوجه می شوند که همه کور شده اند. همه جا و همه کس غوطه ور در کثافت شده اند و قحطی و گرسنگی شدیدی حاکم شده است. در این بین فقط زن دکتر می بیند. در جایی زن دکتر جمله زیبایی می گوید:" تنها وضعیت وحشتناک تر از کوری این است که تنها فرد بینای جمع باشی" و در جایی دیگر می گوید: " به نوعی من هم کورم, کوری شما هم مرا کور کرده است, شاید اگر عده زیادی در بین ما قادر به دیدن بودند من هم بهتر می توانستم ببینم. من هرچه بیشتر می گذرد, کمتر می بینم, ولو اینکه بینایی ام را از دست ندهم, بیشتر و بیشتر کور می شوم چون کسی نیست که مرا ببیند"

در نهایت افراد یک به یک بینا می شوند و مشخص هم نمی شود چرا زن دکتر کور نمی شود.

هنگام خواندن داستان با خودم فکر می کردم چقدر بینایی انسان ها عامل مهمی است و چقدر جامعه ی نابینا مهوع و وحشتناک می تونه باشه و تا چه حد رذایل اخلاقی می تونه تنزل کنه.

همانطوری که در مقدمه مترجم از قول نویسنده گفته میشه :" این کوری واقعی نیست. تمثیلی است. کور شدن عقل و فهم انسان است. ما انسان ها عقل داریم ولی عاقلانه رفتار نمی کنیم"

و شاید برآیند کتاب در جمله آخر کتاب از زبان زن دکتر جاری می شه. جایی که می گه:" بنظرم ما کور نشدیم, ما کور هستیم, چشم داریم اما نمی بینیم, کورهایی که می توانیم ببینیم, اما نمی بینیم."


  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

تو چند روز تعطیلی که سپری کردیم فرصت خوبی مهیا شد که کتاب سه شنبه ها با موری اثری از میچ آلبوم را بخوانم.

نویسنده, روزنامه نگار, مجری و موسیقیدان 45 ساله آمریکایی میچ آلبوم که یکی از پرفروشترین اثرهایش داستان سه شنبه ها با موری است که در کشور های آمریکا, ژاپن, استرالیا, برزیل و انگلیس کتاب پرفروش سال بوده است.

موضوع داستان روایتی است واقعی از ارتباطی دوستانه بین میچ آلبوم و استاد سابقش موری شوارتز می باشد. موری که مبتلا به بیماری لاعلاج ALS شده است اعضای بدنش از پایین به بالا شروع به از کار افتادن می کنند. موری ولی مرگ را سخت نمی گیرد و اطرافیانش را به گرمی می پذیرد و با آنها از تجاربش می گوید. میچ آلبوم بهترین دوست و شاگرد قدیمی موری هر سه شنبه ها بیش از 1100 کیلومتر را از دیترویت به بوستون برای ملاقات موری می رفت و پای حرف های استادش می نشست و این ملاقات ها برای موری در حکم یک واحد درسی بود. کلاسی که فقط یک شاگرد داشت, نیازی به کتاب نبود و درسهایش شامل موضوعاتی مانند: عشق, کار, جامعه, خانواده, بخشش و مرگ بود.

ترجمه ای که من از آن استفاده کردم کار خانم ماندانا قهرمان بود از نشر قطره چاپ بیست و یکم و بنظرم ترجمه ای روان آمد.

در ادامه فرازهایی از کتاب که برایم جالب آمد را اشاره می کنم:

1.      آنچه که می تواند به زندگی تو معنی بدهد وقف خودت در راه عشق به دیگران است.

2.      مهمترین چیز در زندگی این است که یاد بگیریم که یک چگونه امواج عشق را بیرون بفرستیم و دو چگونه امواج عشق را پذیرا باشیم.

3.      چگونه مردن را یاد بگیر, چگونه زیستن را خواهی آموخت.

4.      تضاد عمده ای بین آنچه نیاز داریم و آنچه می خواهیم وجود دارد. ما به غذا احتیاج داریم ولی دسر شکلاتی را دوست می داریم.

5.      اگر تلاش داری که قابلیت هایت را به رخ بالادستی بکشی, این کار بی فایده خواهد بود چون به هر حال آنها از بالا به تو نگاه خواهند کرد و اگر تلاش داری که قابلیت هایت را به رخ پایین دستی ها بکشی این کار را هم کلاً کنار بگذار چون آنها فقط به تو حسادت خواهند ورزید.

6.      مردم هنگامی که مورد تهدید و خطر قرار می گیرند, پست و تنگ نظر می شوند.

7.      مرگ به زندگی خاتمه می دهد نه به رابطه.

8.      مرگ پدیده ای طبیعی است. هیولایی که ما آدم ها از مرگ می سازیم همش به خاطر اینست که خودمان را بصورت عضوی از چرخه ای طبیعت نگاه نمی کنیم. فکر می کنیم چون ما انسان هستیم, پدیده ای فراطبیعی هستیم.

  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو تعریفی زیبا از خوشبختی دارد که مناسب دیدم آن را در اینجا بیاورم:

تاجری پسرش را برای آموختن "راز خوشبختی" به نزد خردمندترین انسان ها فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید.مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد.

بجای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد,فروشندگان وارد و خارج می شدند, مردم در گوشه ای گفتگو می کردند, ارکستر کوچکی موسسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیهای لذیذ آن منطقه چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که  "راز خوشبختی" را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او باز گردد. مرد خردمند اضافه کرد: از شما خواهشی هم دارم. آن وقت یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.

مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالی که چشم از قاشق بر نمی داشت. دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت.

مرد خردمند از او پرسید: آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کردید؟

مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است. تنها فکر و ذکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.

خردمند گفت: برگرد و شگفتی های دنیای مرا بشناس, آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که او در آن ساکن است بشناسد.

مرد جوان با اطمینان بیشتری اینبار به گردش در کاخ پرداخت, در حالی که همچنان قاشق را به دست داشت, با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بودند می نگریست. او باغها را دید و کوهستان های اطراف را, ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.

خردمند پرسید پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپرده بودم کجاست؟

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت: تنها نصیحتی که به تو می کنم اینست: "راز خوشبختی" اینست که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.

  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

پائولو کوئیلو نویسنده برزیلی و زاده 1947 در ریودوژانیرو می باشد و کتاب کیمیاگر وی پرفروشترین کتاب در برزیل, فرانسه, ایتالیا,روسیه, آلمان و در سال 1376 در ایران شده است. همچنین گفته می شود که وی کیمیاگر را با الهام از داستانی از دفترششم مثنوی معنوی ویا داستانی از هزارو یک شب نوشته است.

اولین ترجمه از کیمیاگر در ایران توسط "دل آرا قهرمان" در سال 1374 انجام شد.

به نقل از نشریه اکونومیست- که در جلد پشتی کتاب نوشته شده است- در میان نویسندگان آمریکای لاتین فقط گابریل گارسیا مارکز است که نسبت پائولو کوئیلو خوانندگان بیشتری  دارد.

کیمیاگر روایت چوپانی است در اسپانیا که در پی دیدن دوباره ی  خوابی در کلیسایی مخروبه در اسپانیا, بدنبال گنجی در جوار اهرام مصر راهی مغرب و سپس مصر می گردد. در این سفر طولانی وی به اکتشافات درونی در خود می رسد و پس از رسیدن به اهرام مصر وپس از کتک مفصلی که آنجا می خورد متوجه می شود که گنج در همان کلیسای مخروبه بوده است.

 بعضی ها گفته اند که کیمیاگر کتابی است که باید چند مرتبه آن را خواند و در هربار پایان کتاب نکات جدیدی دستگیر خواننده می شود. برای بار اول کتاب را خواندم. کتاب خوبی بود.

در ادامه نکاتی که برایم برجسته به نظر آمدند را اشاره می کنم:

1.    هر برکتی که پذیرفته نشود به نفرین و لعنت تبدیل می شود.

2.    وقتی که واقعا چیزی را بخواهی همه جهان همدست می شود تا تو آرزویت را متحقق کنی.

3.    شرّ در آن چیزی نیست که از دهان به درون می رود , شرّ در آن چیزی است که از دهان بیرون می آید.

4.    فقط یک طریق یاد گرفتن وجود دارد و آن از طریق عمل است.

5.    خردمندان فهمیده اند که این جهان طبیعی, تصویر یا تقلیدی از بهشت است. وجود این جهان خود دلیلی مسلم بر وجود جهانی کاملتر است.

6.    ترس از رنج از خود ترس بدتر است.

7.    هر مرد خوشبخت خدا را در درون خود دارد.

8.    جستجو همواره با "شانس تازه کار" آغاز می شود و با "مقاوت فاتح" پایان می پذیرد.

9.    جهان بخش قابل رویت خداوند است.

10.ضرب المثل: هر چه یکبار اتفاق بیافتد ممکن است هرگز دیگر اتفاق نیافتد, اما آنچه که دوبار اتفاق بیافتد حتما بار سوم هم اتفاق می افتد.

  • مهرزاد نوشاد