مارک تواین:

فرقی میان کسی که کتاب نمی خواند با کسی که نمی تواند بخواند نیست.

مارک تواین:

فرقی میان کسی که کتاب نمی خواند با کسی که نمی تواند بخواند نیست.

آخرین مطالب

۱ مطلب با موضوع «رمان :: میلان کوندرا» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

میلان کوندرا

میلان کوندرا متولد 1929 چکسلواکی که به علت مشکلات سیاسی از سال 1975 ساکن فرانسه و از سال 1981 به تابعیت فرانسه درآمده است. وی آثار جدیدش یعنی از سال 1990 به بعد با رمان جاودانگی را به زبان فرانسوی پدید آورده است.

رمان هویتِ وی در سال 1998 منتشر شده است و یکی از کوتاه ترین رمان های او محسوب می شود. چاپ بیست و سوم این کتاب را اخیراً با ترجمه ای خوب و روان از آقای دکتر پرویز همایون فر خواندم. در پشت جلد کتاب تحسین استاد سیمین دانشور در تجلیل از این کتاب و ترجمه آن نیز قید شده است. با اینکه قسمت هایی از کتاب برایم مبهم بودند ولی ارزش خواندن را داشت.

میلان کوندرا بر این باور است که رمان می تواند انسان را در راه رسیدن به بلوغ و کمال یاری دهد و جهان زندگی را روشنایی بخشد. وی با اشاره به نظر متفکر اتریشی «هرمن بروخ» می گوید: رمانی که جزء ناشناخته ای از هستی را کشف نکند، غیر اخلاقی است. شناخت، یگانه اخلاق رمان است.»

به مناسبت انتشار رمان هویت، وی گفته بود که هر رمان نویس باید از دو فرمان اطاعت کند؛ نخست فقط آن چیزی را بگوید که تاکنون نگفته است؛ دوم آن که همواره در جستجوی شکل و قالبی نو باشد.

کوندرا خواهان آن است که زبانش ساده، دقیق و شفاف باشد و همچنین رمان باید در بخش های تفکرآمیزش، گهگاه به نغمه و ترانه تبدیل شود.

دو شخصیت اصلی داستان خانم شانتال و همسرش آقای ژان مارک هستند. شانتال بعد از فوت فرزند پنج ساله اش مسیر زندگی اش دچار دگرگونی شده از شوهرش جدا شده و با ژان مارک یک زندگی عاشقانه را شروع می کند. تا اینکه روزی شانتال می گوید« مردها دیگر برای دیدن من سر بر نمی گردانند». این گفته احساسی منفی و حسادت آمیز در ژان مارک بر می انگیزد اما در نهایت عشق چیره شده و احساس می کند که شانتال سخن از پیری می گوید و این گفته او ناشی از اندوه پیری است و باید کاری برای وی انجام دهد. بنابراین تصمیم می گیرد که نامه هایی عاشقانه از فردی گمنام خطاب به شانتال بنویسد:« من همچون جاسوسی شما را دنبال می کنم، شما زیبا هستید خیلی زیبا» و این نامه نگاری را چندین روز ادامه می دهد. این نامه ها شانتال را دگرگون می کنند و شور و شوق جوانی را برمی گرداند. این رفتار شانتال، ژان مارک را دچار بدبینی نسبت به  هویت شانتال می کند و احساس می کند که شاید شانتال آن زنی نباشد که دوستش می دارد.

در مقابل هنگامی که شانتال از منشاء نامه ها مطلع می شود رفتار ژان مارک را «جاسوس بازی» می پندارد و نسبت به همسرش دچار بدبینی می شود بنابراین ژان مارک را ترک می کند. در این جا نکته ای که برایم جالب بود چنین بود که حتی در اوج بدبینی، دو طرف هرگز رودررو به پرخاش گری نپرداختند و هنگامی که شانتال تصمیم به ترک ژان مارک می گیرد وانمود می کند که برای ماموریتی اداری به لندن بایستی برود و این درحالی است که ژان مارک واقف به  تصمیم درونی شانتال می باشد. ژان مارک توان دور ماندن از شانتال را ندارد بنابراین در خفا ژان مارک را دنبال می کند تا اینکه چند اتفاق مبهم! در چند مکان مبهم! رخ می دهد و ژان مارک، شانتال را از یک خواب یا رویا خارج می کند.

در پایان رمان شانتال به همسرش می گوید:« دیگر نگاهم را از تو بر نخواهم داشت و بی وقفه به تو نگاه خواهم کرد. وقتی که چشمم پیاپی مژه می زند می ترسم؛ از این می ترسم که در لحظه ای که نگاهم خاموش می شود، ماری، موشی، مرد دیگری جای تو را بگیرد.»

  • مهرزاد نوشاد