مارک تواین:

فرقی میان کسی که کتاب نمی خواند با کسی که نمی تواند بخواند نیست.

مارک تواین:

فرقی میان کسی که کتاب نمی خواند با کسی که نمی تواند بخواند نیست.

آخرین مطالب

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

ملاصدرا

به توصیه یکی از دوستان از نمایشگاه کتاب امسال رمان «یک عاشقانه ی آرام» اثری از نویسنده ی فقید نادر ابراهیمی (1315-1387) را خریدم. همچنین به توصیه و اصرار غرفه دار انتشارات روزبهان چاپ نوزدهم کتاب « مردی در تبعید ابدی» از همین نویسنده را نیز خریدم. کتاب « مردی در تبعید ابدی» رمانی ست که بر اساس زندگی ملاصدرا نوشته شده است. فرصتی دست داد که در چند روز اخیر کتاب را خواندم. کتاب خوبی بود با یک متن سنگین و قدیمی. در خوانش این کتاب همانند سایر رمان ها نمی توان سرعت را چاشنی خواندن آن کرد، بلکه باید آرام خواند و حتی برخی پاراگراف ها را باید دوباره خواند. داستان از لحاظ زمانی پیوسته ادامه نمی یابد، و گاه داستان کودکی ملاصدرا و گاه بزرگسالی وی را نقل می کند. همچنین نکته ای که برای من جالب بود این بود که در کل اطلاعاتی که در پایان کتاب حاصل می شود بیش از آنیست که از یک رمان انتظار می رود.

امروز کلیاتی از ماوقع رمان و شرح کلی داستان را نقل می کنم و در زمانی دیگر نکات و اشاراتی که در نظرم نغز آمده اند را اشاره خواهم کرد.

چهار سلطان صفوی، معاصر قهرمان داستان ما - ملاصدرا- بوده اند: شاه طهماسب اول، شاه اسماعیل دوم، شاه محمد خدابنده و شاه عباس اول

-شاه طهماسب اول از 930 تا 984 [ه.ق] فرمانروایی کرد و در سال 962 بخش هایی وسیع از ایران بزرگ را به عثمانی ها واگذار کرد.

طهماسب اول عاشق طلا بوده و بویی از مهربانی نبرده است. کندن پوست مخالفان و سوزاندن مخالفین در قفس های آهنین از اعمال وی بوده است.

طهماسب اول که مُرد اسماعیل دوم بر تخت نشست. عمر پادشاهی وی بیش از یک سال نگردید. شاه اسماعیل دوم در هرزه گی و میخارگی و عیاشی زبانزد بود. بعد از یک سال و نیم از پادشاهی اسماعیل دوم، وی به علت زیاده روی در مصرف تخدیر کننده ها در عشرتکده ای از آن یک دوست از دنیا رفت.

بعد از شاه طهماسب اول، محمد خدابنده به پادشاهی رسید. وی مقر حکومت را از شیراز به قزوین برد تا شاید خجالت اعمال پادشاهان گذشته را احساس نکند. محمد خدابنده از معتادان و بدکاران حرفه ای نبود اما توان فرمانروایی هم نداشت. فرزند جوان او عباس میرزای هجده ساله به سال 996 با کمک عده ای از سربازان قزلباش پدر را به قلعه ی قهقهه که زندانی خوف انگیز بود انداخت و خود بر پادشاهی نشست. شاه عباس از ترس اینکه مبادا خود نیز روزی مسافر زندان قهقهه شود، برادران و پسران خود و همچنین نزدیکان خود را از پای در می آورد و کور کرده و به زندان قهقهه می فرستاد.

ابراهیم قوام شیرازی، پدر محمد در زمان سلطنت خدابنده در شیراز مقام وزارت و مشاورت و حق حکومت بر پاره ای از اقلیم فارس را یافت.ابراهیم قوام شیرازی افکار فرزند را خطرناک می دانست و بارها به وی هشدار می داد و همچنین وی را توصیه به زندگی عادی همانند سایرین می کرد. محمد قوام با رعایت احترامِ پدر، نظرات پدر را رد می کرد و گاهی نیز به وی جواب های تندی می داد. زمانی که خدابنده به سلطنت رسید محمد کودکی پنج ساله بود و هنگام به تخت نشستن شاه عباس 18 ساله، محمد نیز جوانی شانزده ساله بود.

شاه عباس در سال دوم سلطنت به فکر تغییر پایتخت می افتد و برای اینکار قصد سفر به اصفهان و شیراز می کند تا از این بین یکی را به پایتختی انتخاب کند. این خبر به ابراهیم قوام شیرازی می رسد و چونکه در اینگونه سفرها عده ای از حکما و فقها نیز ملازم شاه می باشند وی این خبر را به فرزندش می رساند. این خبر برای فرزندِ تشنه ی دانش بسیار خوش آمد چونکه چه بسا میرمحمد باقر استرآبادی( میرداماد)، میرفندرسکی و شیخ بهاءالدین عاملی(شیخ بهایی) نیز همراه شاه باشند. پدر به فرزند قول می دهد که از این بزرگان خواهد خواست تا دستگیر وی در دانش اندوزی باشند.

در سفر کاروان شاه به شیراز، ابراهیم قوام خود را به شیخ بهاءالدین می رساند و درخواست می کند که وقتی به فرزندش دهد تا سوالاتش را با وی در میان بگذارد. اما شیخ در نهایت ادب قبول نمی کند و توصیه می کند که با توجه به سن اندک محمد قوام، وی مراتب دانش اندوزی را پله پله طی کند.

ابراهیم در نهایت شرمساری به جانب فرزند می رود و ماجرا را برای وی بازگو می کند. محمد پدر را دلجویی می کند و می گوید که ناراحت نباشد، قدردان پدر است و روزی بسیار نزدیک به شیخ نشان خواهد داد که در اشتباه است.

همان شب محمد جوان که در بین بوته های محوطه پنهان شده در فرصتی خود را به شیخ بهاءالدین نشان داده و استعداد نابش را نمایان می کند. شیخ به وی قول می دهد که او را به طلبگی خواهد پذیرفت.

به درخواست سه دانشمند بزرگ شیخ بهاءالدین عاملی, میرداماد و میرفندرسکی و با موافقت شاه عباس لقب صدرالمتالهین به ملاصدرا داده شد.

محمد باقر استر آبادی به علت دامادی خاندان شاه معروف به میرداماد شد.[ البته طی جستجویی که بنده کردم نظر غالب بر این بوده است که لقب میرداماد از پدر ایشان اخذ شده است و آن نیز به سبب ازدواج پدر ایشان با دختر محقق کرکی فقیه مشهور در عهد شاه طهماسب بوده است]

ملاصدرا شیوه ی ناصرخسرو قبادیانی را شناخته است: در محضر فلاسفه و علما چنان سخن بگو که جهت ادراک کلامت کمرشان دوتا شود و در محضر عامه چنان سخن بران که کودکان نیز کلامت را از بَر شوند.

در پی کینه توزی های اطرافیان دربار، ملاصدرا متهم به کفر و بدعت می شود در نتیجه جلسه ای پرسش و پاسخ ترتیب داده می شود تا شاه عباس در مورد ملاصدرا تصمیم گیری کند. در شهر شایعه شده است که این جلسه ایست که شاه تصمیم بر جان ملا خواهد گرفت. سه استاد و یاور ملاصدرا یعنی میرداماد, میرفندرسکی و شیخ بهاءالدین جداگانه به دیدار ملاصدرا رفته و به وی اطمینان می دهند نخواهند گذاشت خطری وی را تهدید کند و بهتر است در این جلسه شرکت کند و پاسخ هایی هوشمند و هدفمند دهد.

در این جلسه شاه عباس به احترام نظرات شیخ عاملی، میرفندرسکی و میرداماد در حق ملاصدرا تخفیف قائل شد و حکم به نفی بلد و تبعید وی داد و تا غروب فردا مهلت داد که شهر را ترک کند. در نتیجه ملا  آواره بیابان شد تا اینکه در روستای کَهَک از توابع قم سکنی گزید و در مدت حضورش در این روستا مهمترین اثر خویش یعنی «اسفارِاربعه» را پدید آورد و روستا را به محل تردد علما و توسعه علم و دانش تبدیل نمود. تا اینکه بعد از چند سال نامه ای از فارس دریافت نمود که در آن ضمن تجلیل فراوان از وی تقاضا شده بود که به دیار خود باز گردد و مدرسه «الله وردی خان» در اختیار وی قرار خواهد گرفت. ملاصدرا دعوت را پذیرفت و عازم شیراز گشت.

اینکه نامه از سوی چه کسی نوشته شده است ابهام وجود دارد و نویسنده نظراتی که نامه را منتسب به «الله وردی خان» حاکم فارس و یا فرزند وی «اَمام قلی خان» نموده اند را رد می نماید.

  • مهرزاد نوشاد