مارک تواین:

فرقی میان کسی که کتاب نمی خواند با کسی که نمی تواند بخواند نیست.

مارک تواین:

فرقی میان کسی که کتاب نمی خواند با کسی که نمی تواند بخواند نیست.

آخرین مطالب

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نیمکره راست یا نیمکره چپ

استفن کاوی در کتاب هفت عادت مردمان موفق تعریفی از نیمکره راست و نیمکره چپ مغر انسان می دهد که بنظرم زیبا آمد و در اینجا اشاره ای به آن می کنم:

«تحقیقات چندین دهه گذشته نشان داده است که نیمکره های راست و چپ مغز اطلاعات خاصی را پردازش می کنند و با مسائل متفاوتی سر و کار دارند.

اساساً نیمکره چپ مغز منطقی/کلامی است و نیمکره راست غالبا شهودی/خلاق می باشد. نیمکره چپ مغز با کلمات و نیمکره راست با تصاویر سر و کار دارد. نیمکره چپ مغز اجزا و امور خاص را می شناسد و نیمکره راست کلی ها و روابط بین اجزا را. نیمکره چپ مغز سر و کارش با تجزیه و تحلیل است, یعنی تقسیم کل به اجزا و نیمکره راست ترکیب و تلفیق اجزا را به عهده دارد. نیمکره چپ مغز با تفکرات جزئئ و مستمر سر و کار دارد و نیمکره راست با تفکرات کل نگر و خود انگیخته. نیمکره چپ مغز مقید به زمان است و نیمکره راست رها از زمان.

معمولا هر فردی به یکی از دو نیمکره مغز خود بیشتر مسلط است و درک چگونگی دستیابی به گنجایش نیمکره راست تا حد زیادی خلاقیت ما را بیشتر می کند.

افراد عمدتاً تحت تاثیر نیمکره چپ مغزشان هستند. برای بسیاری از ما دستیابی به توانایی های نیمکره راست مغز بسیار دشوارتر از دسترسی به توانایی های نیمکره چپ مغز است.

هرچه بیشتر بتوانیم از ظرفت نیمکره راست استفاده کنیم, قدرت تجسم و ترکیب بالاتری داریم و بیشتر می توانیم از زمان و شرایط موجود فراتر برویم و یک تصویر کل نگر از آنچه می خواهیم باشیم و در زندگی انجام بدهیم, داشته باشیم.

گاهی اوقات در اثر تجربه ای ناخوشایند, از نیمکره چپ مغز و الگوهای فکریمان به سمت فضای نیمکره راست پرتاب می شویم. مرگ یک عزیز, یک بیماری حاد, شکست مالی می تواند باعث شود که گامی به عقب برداریم و به زندگیمان بنگریم و از خود سوالات دشواری نظیر اینکه: واقعاً چه چیزی مهم است؟ چرا این کار را انجام می دهم؟ بکنیم.

نیمکره راست مغز شما که خلاق و بصری است, یکی از مهمترین دارایی های شماست و همه آدم هایی که در زمینه های گوناگون به اوج موفقیت می رسند, کسانی اند که قدرت تجسم قوی دارند. آنها قبل از اینکه کاری را انجام دهند, آن را می بینند و احساس می کنند, یعنی با دیدن هدف نهایی در ذهن خود کار را آغاز می کنند.

 رهبری فعالیت قدرتمند نیمکره راست مغز است, بیشتر به هنر شباهت دارد و متکی بر فلسفه است.

و جمله کلیدی اینکه: با نیمکره چپ مغز مدیریت و با نیمکره راست مغز رهبری کن.»

  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

استفن کاوی در کتاب هفت عادت مردمان موفق به زیبایی تعریفی از دو واژه ی مدیریت و رهبری ارائه می دهد و تفاوت های این دو عبارت را توضیح می دهد:

وی توضیح می دهد که رهبری آفرینش اولیه است در حالی که مدیریت آفرینش ثانویه است. مدیریت موضوعی است که در آخر خط باید مورد توجه قرار گیرد در حالی که رهبری در خط اول قرار می گیرد.

تغییرات شگفت انگیزی که در زمینه های صنعتی و حرفه ای روی می دهد در اول مستلزم رهبری صحیح و بعد نیازمند مدیریت صحیح می باشند.

مدیریت کارآمد بدون رهبری کارآمد مثل این است که بخواهید روی عرشه ی یک کشتی در خال غرق شدن جلسه اداری برگزار کنید.

مدیریت یعنی درست انجام دادن کارها و رهبری یعنی انجام کارهای درست.

مدیریت یعنی بالا رفتن از نردبام موفقیت به شکل موثر و رهبری یعنی تصمیم گیری درباره اینکه آیا نردبام به دیوار درستی تکیه داده شده است یا نه.

  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

اوایل امسال کتاب "هفت عادت مردمان موثر" از استفن کاوی را با ترجمه ای از خانم پروین قائمی خواندم.

نویسنده, تاجر و سخنران انگیزشی آمریکایی (1932-2012) که کتاب هفت عادت مردمان موثر  وی معروفترین اثر وی می باشد. این کتاب از زمان انتشار آن در سال 1989 بیش از 25 ملیون نسخه فروش رفته است و نسخه صوتی این کتاب بهترین کتاب غیر داستانی(non-fiction) در آمریکا بوده است.

وی در زمره نویسندگانی است که در حوزه خودیاری(Self-Help)  فعالیت نموده است ولی تفاوتی که با سایر نویسندگان این حوزه دارد در این است که آثارش دارای پشتوانه علمی بیشتری می باشد.

وی در سال 2012 در نتیجه ی یک سانحه دوچرخه سواری درگذشت.

حال می پردازم به کتاب:

استفن در این کتاب اشاره می کند که با توجه به تغییرات بارز تکنولوژی دیگر تنها آموختن کافی نیست بلکه ناچاریم که دائما آموخته های خود را به روز و خود را بازسازی کنیم.

همچنین معتقد است که کتاب های 50 سال اخیر در حوزه موفقیت, بسیار سطحی و مملو از دستورالعمل های آنی هستند که ممکن است موقتا رنج را کاهش دهند اما مشکل بصورت اصولی و عمیق رفع نمی گردد و در وجود انسان بصورت مزمن باقی می ماند.

او در ابتدای کتاب خود گوشه ای از زندگی خود را که مربوط به وضعیت یکی از پسرانش بوده را روایت می کند:

اشاره می کند که پسرش در مدرسه مشکلات فراوانی در انجام تکالیف و ورزش و ارتباط با دیگران داشت و مورد تمسخر همکلاسی هایش قرار می گرفت.

استفن و همسرش ساندرا به دفاع از پسرشان و کمک به وی می کردند و سعی می کردند با تکنیک های رویکرد ذهنی مثبت روحیه او را تقویت کنند ولی هربار شکست می خوردند و نتیجه ای عایدشان نمی شد. تا بالاخره اینکه تصمیم خود را عوض می کنند و دست از حمایت های بی چون و چرای خویش از پسرشان بر می دارند و سعی می کنند وضعیت را از دریچه دیگری نظاره کنند.

آنها متوجه شدند که تا حال سعی شان بر این بوده است تا از طریق رفتار خوب فرزاندانشان به نوعی از احترام و اعتبار اجتماعی دست یابند و حال اینکه رفتار پسرشان با این معیارها جور در نمی آمد. در نظر آنها تصویری که از خودشان به عنوان پدر و مادری دلسوز داشتند عمیقتر از تصویر پسرشان بود آنها گرفتار تصویری بودند که می دیدند و نگران خراب نشدن این تصویر بودند نه سلامت روانی و آسایش فرزندشان.

بنابراین تلاش می کنند تلاش و توجه خود را متوجه خویش کنند یعنی متوجه عمیق ترین انگیزه ها و برداشت هایشان از پسرشان. و تلاش می کنند بجای اینکه او را عوض کنند از وی کمی فاصله بگیرند و هویت و فردیت و ارزش او را احساس کنند. تلاش می کنند دیگر به زور او را در قالب مورد نظر خود که ناشی از انتظارات جامعه بوده جای ندهند و سعی نکنند که او را در قالب مورد پسند جامعه در آورند.

پسرشان که تا مدت ها تحت حمایت بی چون و چرای والدین خود بود دچار دردهای ناشی از این قطع ارتباط شد. او این دردها را بیان می کرد و پدر و مادرش هم می پذیرفتند ولی لزوما پاسخی نمی دادند. پیام ضمنی شان این بود که "نیازی نمی بینیم از تو حمایت کنیم, تو خودت اشکال نداری و از پس کارهایت بر می آیی".

بتدریج پسرشان خود را می یابد واعتماد به نفس پیدا می کند.استعداد های او با سرعت عجیبی شروع به پیشرفت می کند و از نظر تحصیل, ورزش و فعالیت های اجتماعی بسیار پیشرفت می نماید. و بعد از چند سال رهبر چند سازمان نوجوانان می گردد.

در روزهای آینده باز به فرازهایی مهم از این کتاب اشاره خواهم کرد.

  • مهرزاد نوشاد