مارک تواین:

فرقی میان کسی که کتاب نمی خواند با کسی که نمی تواند بخواند نیست.

مارک تواین:

فرقی میان کسی که کتاب نمی خواند با کسی که نمی تواند بخواند نیست.

  • ۰
  • ۰

مار

نگاهی به فصل مار از کتاب در جست و جوی طبیعت از ادوارد ویلسون می کنم. نکات جالب و آموزنده ای داشت.

علوم تجربی و علوم انسانی, زیست شناسی و فرهنگ در پدیده مار به شکل حیرت انگیزی به هم می رسند.

انسان ترسی ذاتی از مار دارد؛ یا اگر بخواهیم دقیق تر بگوییم ، گرایشی ذاتی به یادگیری سریع و آسان چنین ترسی پس  از پنج سالگی دارد.

حیات از هر نوعی که باشد بی اندازه جالب تر از تقریباً هر نوع ماده بی جانی است که بتوان تصور کرد.

هیچ کس که از عقل سلیم برخوردار باشد یک کپه برگ مرده را به درختی که برگ ها از آن افتاده اند را ترجیح نخواهد داد. اما این چیزی که چنین پیوند نزدیکی میان ما و موجودات زنده برقرار می کند دقیقاً چیست؟

در میان ویژگی های زیست گرایانه شاید عجیب تر از همه ترس و احترام ما نسبت به مار باشد.

البته محدودیت هایی برای فراوانی و تراکم جمعیتی مارها وجود دارد. از آنجا که مارها از قورباغه، موش، مار  و جانوران دیگری در همین طیف اندازه تغذیه می کنند، لزوماً از طعمه هایشان کمیاب ترند.

این ایده که بی زاری از مار در خویشاوندان انسان ذاتی است در پژوهش هایی که درباره مکاک های رزوس همان میمون های قهوه ای درشت جثه هند و کشورهای آسیایی اطراف آن، انجام شده تایید می شود. وقتی افراد بالغ این میمون ماری از هر نوع را می بینند، با واکنش ترس کلی مختص گونه خود به آن عکس العمل نشان می دهند.

عجالتاً فرض کنید که بیزاری از مار دست کم در بعضی انواع نخستی های غیر انسان مبنای وراثتی دارد. احتمالی که بی درنگ به دنبال آن مطرح می شود آن  است که این ویژگی از طریق انتخاب طبیعی، تکامل یافته است. به عبارت دیگر، افرادی که چنین واکنشی را نشان می دهند فرزندان بیشتری از خود بجای می گذارند، در نتیجه گرایش به یادگیری ترس به سرعت در جمعیت انتشار می یابد.

شمپانزه ها تصور می شود با پیش انسان ها نیای مشترکی داشته باشند که همین پنج میلیون سال پیش می زیست. شمپانزه هایی که در آزمایشگاه بزرگ شده اند در حضور مار بیمناک می شوند حتی اگر تجربه قبلی در این مورد نداشته باشند و این واکنش در طول دوره نوجوانی بتدریج مشخص تر می شود. این یک ویژگی جالب است، زیرا انسان نیز کما بیش از همین زنجیره رشد می گذرد. کودکان زیر پنج سال با مشاهده مار هیچ اضطراب خاصی احساس نمی کنند اما با افزاش سن به تدریج محتاط تر می شوند. تنها یکی دو تجربه نا مطبوع می تواند ترسی عمیق و دائمی از مار در کودکان ایجاد کند. این الگو در تکوین فردی انسان اگر بی همتا نباشد، غیر عادی است. سایر ترس های رایج به ویژه از غریبه ها، تاریکی و صداهای بلند پس از هفت سالگی رو به کاهش می گذارند. اما درست برعکس تمایل به پرهیز از مار به تدریج با گذشت زمان قوی تر می شود.

به جز جنوبگان تمام قاره ها مارهای سمی دارند. در مناطق پهناور آسیا و آفریقا نرخ مرگ و میر ناشی از مارگزیدگی 5 نفر در هر 100 هزار نفر در سال یا بیشتر است. رکورد منطقه ای در دست استانی در برمه است جایی که در آن نرخ تلفات به 37 نفر در هر 100 هزار نفر در سال می رسد.

حتی مردم ایرلند که به لطف آخرین یخبندان پلئیستوسن یکی از معدود کشورهای جهان فاقد مار هستند، نمادها و سنت های کلیدی مار را از فرهنگ های اروپایی دیگر وارد کرده و ترس از مار را در فرهنگ و ادبیات خود حفظ کرده اند.

مصریان باستان دست کم 13 خدای مار را می پرستیدند که به امور گوناگون از سلامتی و باروری گرفته تا رویش گیاهان رسیدگی می کردند.

دو مار به هم پیچیده «عصای چاوش» را می سازند، که نخست به عنوان پیام آور خدایان بود، سپس به امان نامه عبور سفیران . پیک ها تبدیل شد و سرانجام به عنوان نشان جهانی حرفه پزشکی به کار رفت( که البته گاهی با عصای آسکلپیوس خدای یونانی پزشکی که تنها یک مار به دور آن پیچیده است اشتباه گرفته می شود).

  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

 

یکی از کتاب هایی که امسال از نمایشگاه کتاب تهران ( اردیبهشت 1398) خریدم کتاب در جست و جوی طبیعت از ادوارد ویلسون با ترجمه ای عالی از کاوه فیض اللهی بود. فرصتی دست داد تا در لابه لای کارها، شروع به خواندن این کتاب کنم. هنوز تمام نکردم. یک دلیلش این بود که زمان زیادی نتونستم برای خواندن این کتاب بزارم. همچنین به دلیل اینکه خواندن این کتاب به دلیل دافعه ذاتی که هنگام خواندن چنین کتاب های جدیی با آن روبرو می شویم، به کندی پیش می رود. ولی در مجموع وقتی به عقب نگاه می کنم می بینم واقعاً ارزش خواندن را داشته و بقول هلن فیشر نویسنده کتاب آناتومی عشق و جنس اول «احساس می کنم کسی رازهایش را با من در میان گذاشته است». این کتاب در سال 1996 سال بازنشستگی ویلسون از دانشگاه هاروارد نوشته شده است.

ناتالی انجی یر از مجله ساینس و نویسنده کتاب دلبری دیوها در وصف این کتاب گفته: « جشنواره ای از ایده ها درباره مورچه ها، مارها، کوسه ها و طبیعت انسان متعالی و وحشی و نیاز عمیق ما به وحش»

دیوید کوآمن نویسنده آواز دودو و غول خدا هم در باره این کتاب گفته: « این اثر نشان داده است که چرا ما غیر دانشمندها باید از داشتن صدای او ممنون باشیم».

نقل از کتاب: « ادوارد ویلسون زیست شناس و طبیعی دان 88 ساله آمریکایی یکی از بزرگ ترین نظریه پردازان تکامل در جهان است. او استاد بازنشته دانشگاه هاروارد و برنده جایزه های متعددی[ از جمله دو جایزه پولیتزر] است. دوران کودکی ویلسون در جنوب آمریکا به جمع آوری مارها و حشرات در جنگل ها و مرداب ها تاثیری جاودانه بر کار و زندگی اش داشته است. ویلسون شاید بیش از هر دانشمند دیگری، جانوران را در زیستگاه طبیعی شان زیر نظر گرفته است.

ویلسون مورچه شناس است و بیش از 3 درصد (%3.6) از تنوع مورچه های جهان توسط او توصیف شده است.»

در آینده قسمت هایی از این کتاب را خواهم نوشت.

  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

میلان کوندرا

میلان کوندرا متولد 1929 چکسلواکی که به علت مشکلات سیاسی از سال 1975 ساکن فرانسه و از سال 1981 به تابعیت فرانسه درآمده است. وی آثار جدیدش یعنی از سال 1990 به بعد با رمان جاودانگی را به زبان فرانسوی پدید آورده است.

رمان هویتِ وی در سال 1998 منتشر شده است و یکی از کوتاه ترین رمان های او محسوب می شود. چاپ بیست و سوم این کتاب را اخیراً با ترجمه ای خوب و روان از آقای دکتر پرویز همایون فر خواندم. در پشت جلد کتاب تحسین استاد سیمین دانشور در تجلیل از این کتاب و ترجمه آن نیز قید شده است. با اینکه قسمت هایی از کتاب برایم مبهم بودند ولی ارزش خواندن را داشت.

میلان کوندرا بر این باور است که رمان می تواند انسان را در راه رسیدن به بلوغ و کمال یاری دهد و جهان زندگی را روشنایی بخشد. وی با اشاره به نظر متفکر اتریشی «هرمن بروخ» می گوید: رمانی که جزء ناشناخته ای از هستی را کشف نکند، غیر اخلاقی است. شناخت، یگانه اخلاق رمان است.»

به مناسبت انتشار رمان هویت، وی گفته بود که هر رمان نویس باید از دو فرمان اطاعت کند؛ نخست فقط آن چیزی را بگوید که تاکنون نگفته است؛ دوم آن که همواره در جستجوی شکل و قالبی نو باشد.

کوندرا خواهان آن است که زبانش ساده، دقیق و شفاف باشد و همچنین رمان باید در بخش های تفکرآمیزش، گهگاه به نغمه و ترانه تبدیل شود.

دو شخصیت اصلی داستان خانم شانتال و همسرش آقای ژان مارک هستند. شانتال بعد از فوت فرزند پنج ساله اش مسیر زندگی اش دچار دگرگونی شده از شوهرش جدا شده و با ژان مارک یک زندگی عاشقانه را شروع می کند. تا اینکه روزی شانتال می گوید« مردها دیگر برای دیدن من سر بر نمی گردانند». این گفته احساسی منفی و حسادت آمیز در ژان مارک بر می انگیزد اما در نهایت عشق چیره شده و احساس می کند که شانتال سخن از پیری می گوید و این گفته او ناشی از اندوه پیری است و باید کاری برای وی انجام دهد. بنابراین تصمیم می گیرد که نامه هایی عاشقانه از فردی گمنام خطاب به شانتال بنویسد:« من همچون جاسوسی شما را دنبال می کنم، شما زیبا هستید خیلی زیبا» و این نامه نگاری را چندین روز ادامه می دهد. این نامه ها شانتال را دگرگون می کنند و شور و شوق جوانی را برمی گرداند. این رفتار شانتال، ژان مارک را دچار بدبینی نسبت به  هویت شانتال می کند و احساس می کند که شاید شانتال آن زنی نباشد که دوستش می دارد.

در مقابل هنگامی که شانتال از منشاء نامه ها مطلع می شود رفتار ژان مارک را «جاسوس بازی» می پندارد و نسبت به همسرش دچار بدبینی می شود بنابراین ژان مارک را ترک می کند. در این جا نکته ای که برایم جالب بود چنین بود که حتی در اوج بدبینی، دو طرف هرگز رودررو به پرخاش گری نپرداختند و هنگامی که شانتال تصمیم به ترک ژان مارک می گیرد وانمود می کند که برای ماموریتی اداری به لندن بایستی برود و این درحالی است که ژان مارک واقف به  تصمیم درونی شانتال می باشد. ژان مارک توان دور ماندن از شانتال را ندارد بنابراین در خفا ژان مارک را دنبال می کند تا اینکه چند اتفاق مبهم! در چند مکان مبهم! رخ می دهد و ژان مارک، شانتال را از یک خواب یا رویا خارج می کند.

در پایان رمان شانتال به همسرش می گوید:« دیگر نگاهم را از تو بر نخواهم داشت و بی وقفه به تو نگاه خواهم کرد. وقتی که چشمم پیاپی مژه می زند می ترسم؛ از این می ترسم که در لحظه ای که نگاهم خاموش می شود، ماری، موشی، مرد دیگری جای تو را بگیرد.»

  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

می خواستم خلاصه ای از رمان «هویت» از میلان کوندرا را این جا بنویسم اما برای معرفی میلان کوندرا نیاز به اینترنت داشتم و چون این چند روزه اینترنت قطع بود تصمیم گرفتم مجددا به کتاب هنر شفاف اندیشیدن از رولف دوبلی برگردم

مطلب امروزم  خطایی به نام " خطای خدمت به خود" است.

وقتی شرکتی سالی موفقیت آمیز را سپری می کند مدیرعامل، مجموعه ای از تصمیم سازی های خود را موثر خواهد دانست از جمله: تلاش خستگی ناپذیر و بکارگیری یک فرهنگ کاری پویا و بسیاری موارد دیگر. اما وقتی که شرکت سالی ناامیدکننده را پشت سر می گذارد آنگاه مدیرعامل شرکت، مجموعه ای از عوامل بیرونی را دخیل خواهد دانست از جمله: مداخله دولتی، بد اقبالی ناشی از نوسان ارز، فعالیت مخرب چینی ها و بسیاری عوامل دیگر. به بیانی کوتاه ما معمولا موفقیت را به خودمان و شکست را به عوامل بیرونی نسبت می دهیم. این همان " خطای خدمت به خود" است.

در دوره تحصیل نیز نمرات عالی خود را ناشی از سعی و تلاش خود می دانستیم و نتایج ضعیف را به بسیاری عوامل بیرونی از جمله سختگیری استاد نسبت می دادیم.

اما امروزه شاید جای نمره را در زندگی، پارامترهای دیگری مانند بازار بورس اشغال کرده باشد. سود را به خود نسبت می دهیم و تراز مالی منفی را فقط ناشی از بازار می دانیم.

ولی چرا ما موفقیت را به مهارت های خود و شکست را به عوامل دیگر نسبت می دهیم. ساده ترین پاسخ شاید این باشد که حس خوبی به ما می دهد و ضرری هم ندارد. چرا که اگر داشت تکامل آن را در طول صدها هزار سال گذشته از میان می برد.

 رولف دوبلی به تجربه خود در این مورد اشاره می کند:

در آپارتمان من پنج دانشجو با هم در یک واحد زندگی می کنند. یکبار تصمیم گرفتم جداگانه از آنها سوال کنم که هر کدام هر چند وقت یکبار زباله ها را بیرون می برند. مجموع جواب این دانشجوها باید 100 درصد می شد ولی رقم شگفت انگیز 320 درصد حاصل شد. هر کدام از آنها نقش خود را بیش از مقدار واقعی بیان کرده بودند.

حال با شناختی که از این خطا بدست آوردیم چگونه می توان خود را از این خطا در امان نگاه داشت. اگر دوستانی داری که حقیقت را بی کم و کاست به تو بگویند بسیار خوش شانس هستی. اگر نه، حداقل یک دشمن که داری. او را به صرف یک قهوه دعوت کن و نظر صادقانه اش را درباره نقاط ضعف و قوت خود جویا باش. مطمئن باش از این کارت همیشه به نیکی یاد خواهی کرد.

  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

اثر هاله ای

قصد دارم باز هم به یک خطای شناختی دیگر از کتاب هنر شفاف اندیشیدن از رولف دوبلی به نام اثر هاله ای اشاره کنم:

«ادوارد لی ثورندایک , روانشناس, برای اولین بار به اثر هاله ای اشاره و آن را کشف کرد و چنین توصیف کرد که یک ویژگی خاصی( مانند زیبایی, سن یا موقعیت اجتماعی) تمام ویژگی های دیگر را تحت الشعاع قرار داده و منجر به برداشتی مثبت یا منفی نسبت به شخص یا شی می گردد. پژوهش های مختلف نشان می دهند که ما بطور ناخودآگاه افراد خوش سیما را موفق , باهوش, راستگو و حتی دوست داشتنی می پنداریم. در مدارس هم گاهی معلمان ناخودآگاه به دانش آموزان زیبارو نمره های بیشتری می دهند.

اثر هاله ای به ابزار مناسبی در تبلیغات نیز تبدیل شده است. این که چه چیزی راجرفدررِ تنیس باز را کارشناس دستگاه قهوه ساز می کند جای بحث دارد و معمولا توجه نمی کنیم که چرا حمایت افراد مشهور از کالایی باید روی ما اثر بگذارد.

اثر هاله ای جلو دیدن خصوصیت های واقعی را می گیرد. برای خنثی کردن این اثر بایستی از ارزش های ظاهری فراتر رفت. ارکسترها در کلاس جهانی با وادار کردن نامزدها به نواختن در پشت صحنه به ویژگی های حقیقی می رسند تا جنسیت, نژاد, سن و ظاهر در تصمیم آنها تاثیری نداشته باشند.»

  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

امروز قصد دارم گزیده هایی از اندیشه های ملاصدرا را از کتاب « مردی در تبعید ابدی» بنویسم:

ملاصدرا معتقد بود که هر عشقی اگر برخوردار از طهارت باشد، بخشی از عشق به خداست و عشقی است خدایی. اما عشق به خدا را می توان در مکتبِ عاشقان به خدا یافت و با آن سیراب شد، اما "عشق دیگری" ضرورتی است که از حادثه بر می خیزد نه از اراده به انتخاب.

بشر یا کوچک است و کوچکی پذیرفته  و از وصول به ادراک حقیقت چشم پوشیده، یا بزرگ است آن قدر که بتواند حقیقت را بی واسطه غیر، ادراک کند، و یا کوچک است و می کوشد به جهت ادراک حقیقت بزرگ شود. حالِ اول، حالِ جاهلانِ نا متمایل به رهایی از جهل است؛ حال دوم، حال اولیا است؛ و حال سوم حال بندگان راه حق.

نظر ملا در مورد وحدت وجود: به آنجا می رسیم که زمین خداست، آسمان خداست و انسان خدا؛ زیرا همگی زاده ی اراده ی  مطلق خداوندند و خداوند به غیر خویش اراده نمی کند، زیرا هرچه اراده کند بیرون خود باز نا متناهی بودنش آن بیرون را به درون می آورد و درون و برون را یکی می کند. اگر ماده ای با ماده ی دیگر فرق دارد، فرق در صورت است و مادِّه المواد یکی ست و همه چیز از یک چیز تشکیل شده است.

ای برادر خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان؛ اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می شود و به قدر دل امیدواران گرم می شود. پدر می شود یتیمان راو برادر می شود محتاجان برادری را. همسر می شود بی همسر ماندگان را. طفل می شود عقیمان را. راه می شود گمشدگان را. نور می شود در تاریکی ماندگان را. شمشیر می شود رزمندگان را. عصا می شود پیران را.... خداوند همه چیز می شود همگان را به شرط اعتقاد به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.

ملاصدرا بر نظر معلم ثانی- فارابی- انتقاد داشت که ماهیت را مقدم بر وجود می دانست.

 

ملاصدرا خطاب به همسرش:

بانو زمانی که با زمانه خویش نساختی، و با مسند نشینان و امربران ایشان کنار نیامدی، و آنچه را که جاهلان می گویند جاهلانه باز نگفتی، لاجرم به تبعید ابدی روح گرفتار خواهی شد و اگر بر نپذیرفتن پای فشردی آواره ات خواهند کرد، یا به زندانت خواهند انداخت و به دارت خواهند کشید.

بانو ویرانه ایست این جهان. عمر کفاف نمی دهد که آباد کنیم، غیرت رخصت نمی دهد که رها کنیم. اینگونه ویرانه رها کردن نشانه دنائت است و جاهلانه مرمت کردن نشانه رذالت.

بانو خیر اندیش باش که خداوند خیر اندیشان را دوست می دارد حتی اگر به صحت نیندیشند و اسباب وقوع خیر را برای ایشان مقرر می دارد.

بحث محمد جوان با پدر:

  • محمد سحر که به نماز می ایستی گهگاه صدایت بیش از اندازه بلند می شود. نمازت را اگر برای خدا می خوانی بدان که او بی صدا هم می شنود و اگر برای همسایگان می خوانی بدان که از نظر ایشان بانکت را هرچه بلند تر کنی کوته بین تری. عبادت کاری است که انسان در خلوت می کند و به زمزمه و یا در دل نه به فریاد.
  • پدر رخصت بده نکته ای را هم من به عنوان شاگرد به استاد خویش بگویم. اعتقاد جهان را آباد خواهد کرد و صدای رسای مرد معتقد، صدای اعتقاد است نه عربده ی ریا و اگر حق بود که جملگی عبادات در خلوت و خاموشی انجام گیرد و به زمزمه و در دل، اذان را بر بلندای مناره ها نمی گفتند و اعتبار نماز جمعه ی جماعت صد بار بیش از نماز در خلوت نمی بود و خداوند مقرر نمی داشت که جملگی مسلمانان که حج بر ایشان واجب است در یک روز گرد هم آیند و به فریادی جهان لرزان از گناه و جرم و کفر برائت بجویند. پدر آنگاه که با خداوند دو عالم سخن می گویی با صدای بلند بگو و آنگاه که با خدای خویش رازو نیاز می کنی چنان بگو که اگر روح می گوید جسم نشنود. فرق است میان سخن گفتن با خداوند دو عالم و خداوند دل.
  • بچه جان! آیا نامحدود می تواند محدود بیافریند و کمال می تواند خالقِ نقص باشد؟
  • این درست است که از کمال، فقط کمال آفریده می شود؛ اما رسیدن به کمال برای انسان، محتاج حرکت از نقطه ایست به نقطه دیگر، و این حرکت نیازمند زمان است. سیب بر شاخه ی درخت بی دخالت انسان کرم می اندازد، می پوسد و می گندد و فرو می افتد و خاک می شود. این شاید نقصی در سیب به حساب آید که کرم انداخته است ولی آیا نقصی در خاک سیب هم هست. حسن و عیب اگر در امور جزئی باشد، متصل به انسانند و اگر در امور کلی متصل به حق. آنچه که ما نقص می بینیم چه بسا که نقص نباشد و اوج نیکویی باشد.

در مجلسی که جهت محک محمد صدر در سن هفده سالگی اش ترتیب داده بودند این گفتگو ها انجام شد:

  • آیا آدمی از پی تلاش دائم، بریدن از حق،ترک دنیا، رسیدن به خلوص و غرق در توسل و توکل، به جایگاه حق واصل می شود؟
  • به گمان این بنده کمترین حرکت به جانب حق مقدور است اما احاطه بر خداوند مقدور نیست؛ زیرا خداوند زمانی که به آفرینش جهان و انسان پرداخت، هنوز زمان و مکان وجود نداشت. خداوند زمان و مکان را آفرید و همه چیز را درون زمان و مکان جای داد. اینک هرآنچه که در محدوده زمان و مکان است بر بیرون زمان و مکان احاطه ندارد. پس انسان بر خداوند احاطه ندارد و وصل مطلق امکان ندارد اما از آنجا که ذره ی مخلوق، ذره یی از اراده ی خالق را در خویش دارد می توان به این ایمان دست یافت که در نهایت امر و به هنگام رجعت عظمای آخرین، اگر خداوند اراده بفرماید این ذرات پراکنده به مبداء خویش رجوع خواهند کرد.
  • پسرجان آیا خداوند که عدل مطلق است عدل خویش را بر جمادی و نامی انسان – جاندار و بی جان-یکسان می بخشد؟
  • بنده ی حقیر هیچ گمان نمی برد که در جهانِ ما بی جانی هم موجود باشد. همه چیز را جانی است و حرکتی و شوقی و شوری. شب بخشی از حق را بیان می کند و روز بخشی دیگر را. سنگ و آهن و الماس نیز یقیناً به زبانی تسبیح حق می گویند.
  • جوان آیا می توانی فرق میان علم کلام و حکمت را بیان کنی؟
  • هیچ علمی آشکار نمی شود مگر به کلام. هیچ اطلاعی ارسال و دریافت نمی شود مگر به کلام. پس علم کلام علم العلوم است و اساس هر معرفی و علم جامع به مسائل الهی و دینی ایت و در جز، علم به سخن است و اعتبار کلمات و بکارگیری آنها. پس حکمت در کل تابعی است از علم کلام و بخشی از آن به شمار می آید و در جزء از آنجا که در حکمت همچون فلسفه، حکما در جستجوی ریشه ی هر چیزی اند و ریشه ها پنهاند، پس حکمت، علم ریشه شناسی است و علمی است نیک ولی بی سرانجام؛ چرا که هیچ سوالی در حکمت به پاسخ قطعی مختوم نمی شود. در نهایت می توان گفت حکمت و فلسفه هردو بهترین دانش اند از جهت ورزیده ساختن ذهن آدمی.

در پی کینه توزی های اطرافیان دربار ملاصدرا متهم به کفر و بدعت می شود در نتیجه جلسه ای پرسش و پاسخ ترتیب داده می شود تا شاه عباس در مورد ملاصدرا تصمیم گیری کند.. از جمله پرسش هایی که از وی در این جلسه انجام شد چنین بود:

  • این ملاصدرا می گوید که مردگان در روز قیامت به خوب ترین صورت جسمانی خود ظاهر می شوند. آیا چنین نیست"
  • بله عقل خداداد انسان و هدایت کلام حق و حدیث ما را به این سو هدایت می کند که باور کنیم که انسان در روز قیامت در ناب ترین، زیبا ترین و پاک ترین حالتی که در حیات داشته بر پای خیزد.
  • حتی گناه کاران و ملحدان؟
  • حتی ایشان. عقل سلیم و ایمان به نیکی می گوید که ایشان باید به گونه ای کودکی بر پا ایستند، کودکی معصوم با جامه ای پاک و برکنار از جمیع گناهان. در این حالت البته تمامی اجزاء و دقایق زندگی آنها در اختیار «آگاه مطلق» و «دانای کل» هست و هیچ کس قادر نخواهد بود با معصومیت قیامتی خود، خداوند را بفریبد و خود را از مجازات و آتش دوزخ بِرَهاند.

 

  • مهرزاد نوشاد
  • ۱
  • ۰

ملاصدرا

به توصیه یکی از دوستان از نمایشگاه کتاب امسال رمان «یک عاشقانه ی آرام» اثری از نویسنده ی فقید نادر ابراهیمی (1315-1387) را خریدم. همچنین به توصیه و اصرار غرفه دار انتشارات روزبهان چاپ نوزدهم کتاب « مردی در تبعید ابدی» از همین نویسنده را نیز خریدم. کتاب « مردی در تبعید ابدی» رمانی ست که بر اساس زندگی ملاصدرا نوشته شده است. فرصتی دست داد که در چند روز اخیر کتاب را خواندم. کتاب خوبی بود با یک متن سنگین و قدیمی. در خوانش این کتاب همانند سایر رمان ها نمی توان سرعت را چاشنی خواندن آن کرد، بلکه باید آرام خواند و حتی برخی پاراگراف ها را باید دوباره خواند. داستان از لحاظ زمانی پیوسته ادامه نمی یابد، و گاه داستان کودکی ملاصدرا و گاه بزرگسالی وی را نقل می کند. همچنین نکته ای که برای من جالب بود این بود که در کل اطلاعاتی که در پایان کتاب حاصل می شود بیش از آنیست که از یک رمان انتظار می رود.

امروز کلیاتی از ماوقع رمان و شرح کلی داستان را نقل می کنم و در زمانی دیگر نکات و اشاراتی که در نظرم نغز آمده اند را اشاره خواهم کرد.

چهار سلطان صفوی، معاصر قهرمان داستان ما - ملاصدرا- بوده اند: شاه طهماسب اول، شاه اسماعیل دوم، شاه محمد خدابنده و شاه عباس اول

-شاه طهماسب اول از 930 تا 984 [ه.ق] فرمانروایی کرد و در سال 962 بخش هایی وسیع از ایران بزرگ را به عثمانی ها واگذار کرد.

طهماسب اول عاشق طلا بوده و بویی از مهربانی نبرده است. کندن پوست مخالفان و سوزاندن مخالفین در قفس های آهنین از اعمال وی بوده است.

طهماسب اول که مُرد اسماعیل دوم بر تخت نشست. عمر پادشاهی وی بیش از یک سال نگردید. شاه اسماعیل دوم در هرزه گی و میخارگی و عیاشی زبانزد بود. بعد از یک سال و نیم از پادشاهی اسماعیل دوم، وی به علت زیاده روی در مصرف تخدیر کننده ها در عشرتکده ای از آن یک دوست از دنیا رفت.

بعد از شاه طهماسب اول، محمد خدابنده به پادشاهی رسید. وی مقر حکومت را از شیراز به قزوین برد تا شاید خجالت اعمال پادشاهان گذشته را احساس نکند. محمد خدابنده از معتادان و بدکاران حرفه ای نبود اما توان فرمانروایی هم نداشت. فرزند جوان او عباس میرزای هجده ساله به سال 996 با کمک عده ای از سربازان قزلباش پدر را به قلعه ی قهقهه که زندانی خوف انگیز بود انداخت و خود بر پادشاهی نشست. شاه عباس از ترس اینکه مبادا خود نیز روزی مسافر زندان قهقهه شود، برادران و پسران خود و همچنین نزدیکان خود را از پای در می آورد و کور کرده و به زندان قهقهه می فرستاد.

ابراهیم قوام شیرازی، پدر محمد در زمان سلطنت خدابنده در شیراز مقام وزارت و مشاورت و حق حکومت بر پاره ای از اقلیم فارس را یافت.ابراهیم قوام شیرازی افکار فرزند را خطرناک می دانست و بارها به وی هشدار می داد و همچنین وی را توصیه به زندگی عادی همانند سایرین می کرد. محمد قوام با رعایت احترامِ پدر، نظرات پدر را رد می کرد و گاهی نیز به وی جواب های تندی می داد. زمانی که خدابنده به سلطنت رسید محمد کودکی پنج ساله بود و هنگام به تخت نشستن شاه عباس 18 ساله، محمد نیز جوانی شانزده ساله بود.

شاه عباس در سال دوم سلطنت به فکر تغییر پایتخت می افتد و برای اینکار قصد سفر به اصفهان و شیراز می کند تا از این بین یکی را به پایتختی انتخاب کند. این خبر به ابراهیم قوام شیرازی می رسد و چونکه در اینگونه سفرها عده ای از حکما و فقها نیز ملازم شاه می باشند وی این خبر را به فرزندش می رساند. این خبر برای فرزندِ تشنه ی دانش بسیار خوش آمد چونکه چه بسا میرمحمد باقر استرآبادی( میرداماد)، میرفندرسکی و شیخ بهاءالدین عاملی(شیخ بهایی) نیز همراه شاه باشند. پدر به فرزند قول می دهد که از این بزرگان خواهد خواست تا دستگیر وی در دانش اندوزی باشند.

در سفر کاروان شاه به شیراز، ابراهیم قوام خود را به شیخ بهاءالدین می رساند و درخواست می کند که وقتی به فرزندش دهد تا سوالاتش را با وی در میان بگذارد. اما شیخ در نهایت ادب قبول نمی کند و توصیه می کند که با توجه به سن اندک محمد قوام، وی مراتب دانش اندوزی را پله پله طی کند.

ابراهیم در نهایت شرمساری به جانب فرزند می رود و ماجرا را برای وی بازگو می کند. محمد پدر را دلجویی می کند و می گوید که ناراحت نباشد، قدردان پدر است و روزی بسیار نزدیک به شیخ نشان خواهد داد که در اشتباه است.

همان شب محمد جوان که در بین بوته های محوطه پنهان شده در فرصتی خود را به شیخ بهاءالدین نشان داده و استعداد نابش را نمایان می کند. شیخ به وی قول می دهد که او را به طلبگی خواهد پذیرفت.

به درخواست سه دانشمند بزرگ شیخ بهاءالدین عاملی, میرداماد و میرفندرسکی و با موافقت شاه عباس لقب صدرالمتالهین به ملاصدرا داده شد.

محمد باقر استر آبادی به علت دامادی خاندان شاه معروف به میرداماد شد.[ البته طی جستجویی که بنده کردم نظر غالب بر این بوده است که لقب میرداماد از پدر ایشان اخذ شده است و آن نیز به سبب ازدواج پدر ایشان با دختر محقق کرکی فقیه مشهور در عهد شاه طهماسب بوده است]

ملاصدرا شیوه ی ناصرخسرو قبادیانی را شناخته است: در محضر فلاسفه و علما چنان سخن بگو که جهت ادراک کلامت کمرشان دوتا شود و در محضر عامه چنان سخن بران که کودکان نیز کلامت را از بَر شوند.

در پی کینه توزی های اطرافیان دربار، ملاصدرا متهم به کفر و بدعت می شود در نتیجه جلسه ای پرسش و پاسخ ترتیب داده می شود تا شاه عباس در مورد ملاصدرا تصمیم گیری کند. در شهر شایعه شده است که این جلسه ایست که شاه تصمیم بر جان ملا خواهد گرفت. سه استاد و یاور ملاصدرا یعنی میرداماد, میرفندرسکی و شیخ بهاءالدین جداگانه به دیدار ملاصدرا رفته و به وی اطمینان می دهند نخواهند گذاشت خطری وی را تهدید کند و بهتر است در این جلسه شرکت کند و پاسخ هایی هوشمند و هدفمند دهد.

در این جلسه شاه عباس به احترام نظرات شیخ عاملی، میرفندرسکی و میرداماد در حق ملاصدرا تخفیف قائل شد و حکم به نفی بلد و تبعید وی داد و تا غروب فردا مهلت داد که شهر را ترک کند. در نتیجه ملا  آواره بیابان شد تا اینکه در روستای کَهَک از توابع قم سکنی گزید و در مدت حضورش در این روستا مهمترین اثر خویش یعنی «اسفارِاربعه» را پدید آورد و روستا را به محل تردد علما و توسعه علم و دانش تبدیل نمود. تا اینکه بعد از چند سال نامه ای از فارس دریافت نمود که در آن ضمن تجلیل فراوان از وی تقاضا شده بود که به دیار خود باز گردد و مدرسه «الله وردی خان» در اختیار وی قرار خواهد گرفت. ملاصدرا دعوت را پذیرفت و عازم شیراز گشت.

اینکه نامه از سوی چه کسی نوشته شده است ابهام وجود دارد و نویسنده نظراتی که نامه را منتسب به «الله وردی خان» حاکم فارس و یا فرزند وی «اَمام قلی خان» نموده اند را رد می نماید.

  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

علیت نادرست

امروز به یکی از خطاهای شناختی به نام علیت نادرست از کتاب هنر شفاف اندیشیدن می پردازم.

« به دو روایت زیر توجه کنید:

 برای ساکنان جزیره ای در شمال اسکاتلند شپش های سر بخشی از زندگی بودند. اگر آنها میزبانشان را ترک می کردند، آن فرد مریض می شد و تب می کرد. بنابراین برای برطرف کردن تب، مردم بیمار عمداً شپش در سرشان می گذاشتند. به محض اینکه شپش ها در سرشان ساکن می شدند، حال بیمار بهتر می شد.

در یکی از شهرها مطالعات نشان می داد در هر آتش سوزی، هرچه آتش نشانان شدیدتر اعلام خطر کنند، آسیب آتش سوزی بیشتر خواهد بود.

هر دو داستان از دو استاد فیزیک آلمانی، هانس پیتر بک بورنهلت و هانس هرمان دوبن نقل شده است. آنها در کتابشان اشتباه گرفتن علت و معلول را توضیح می دهند. اگر شپش ها فرد بیمار را ترک می کنند، به علت تبی است که آن فرد دارد و باعث شده است که پای شپش ها داغ شود. وقتی تب برطرف شود آن ها بر می گردند. همچنین هرچه آتش سوزی شدیدتر باشد، آتش نشانان شدیدتر اعلام خطر می کنند.

مثالی دیگر: اگر کتاب های زیادی در خانه دانش آموزان باشد، آنها در مدرسه نمره های بهتری کسب می کنند. این هم یک مثال دیگر از علیت نادرست است. حقیقت اینست که والدین تحصیل کرده کتاب های بیشتری در منزل دارند و همچنین والدین تحصیل کرده بیشتر از والدین تحصیل نکرده به درس خواندن فرزندشان ارزش و اهمیت قایل هستند.

نویسندگان کتاب های تجاری و مشاوران معمولا براساس همین علیت نادرست عمل می کنند.

در نتیجه همبستگی دلیل برعلیت نیست. با دقت بیشتر به اتفاق های مرتبط نگاه کن. بعضی وقت ها آنچه علت معرفی می شود معلول از کار در می آید و برعکس


  • مهرزاد نوشاد
  • ۱
  • ۰

عصر باروک

مطلبی کوتاه می نوسیم در معرفی عصر باروک با استناد از کتاب دنیای سوفی از نویسنده ارزشمند یوستین گردر:

« لفظ باروک از واژه ای است که برای توصیف کردن مرواریدهای با اشکال نامنظم به کار می رود. در قیاس با سبک ساده و موزون رنسانس، بی نظمی ویژگی باروک بود. قرن هفدهم معروف به عصر باروک شده است و این به دلیل تضاد های آشتی ناپذیر این قرن بوده است. هم کاخ های سر برافراشته را داریم و هم دیرهای دور افتاده. از یک طرف خودنماییهای پر زرق و برق را داریم و از طرفی نهضتهای رهبانی تارک دنیا. از یک سو اشراف فرانسوی و دربار ورسای را داریم و از سوی دیگر مردم تنگدست فرانسه.

از دید سیاسی نیز دورانی پر زدو خورد بود. جنگ اروپا را ویران کرده بود. مشخص ترین آنها جنگ سی ساله بین سال های 1618 تا 1648 بود که بیشتر قاره اروپا را به هم ریخت. مجموعه ای از چند جنگ که در نهایت آلمان لطمه زیادی خورد و فرانسه رفته رفته قدرت غالب اروپا شد. این جنگ ها تا اندازه زیادی میان کاتولیک ها و پروتستان ها بود.

تئاتر به نوعی رایجترین نماد عصر باروک بود. تئاتر نو و همه صحنه سازی سازی و ماشین آلات آن را عصر باروک بوجود آورد. شکسپیر یکی از بزرگترین نمایشنامه نویسان یک پایش در عصر رنسانس و یک پایش در عصر باروک بود.

زندگی به نوعی صحنه تئاتر و رویا تشبیه می شود. در نمایشنامه ای از لودویک هولبر، چهره بزرگ اسکاندیناوی، می خوانیم: " یپه کارگر فقیر مزرعه در گودالی می خوابد ... و در تختخواب سلطان از خواب بر می خیزد. خیال می کند شاید خواب می دیده که کارگر تهیدست مزرعه است. بعد دوباره که می خوابد او را می برند باز به گودال و از خواب بیدار می شود. این بار خیال می کند که خواب می دیده است که در تخت سلطان است". مشابهاً فرزانه باستان چین چوانگ تسه گفته:" من یکبار خواب دیدم که پروانه ام، و حالا دیگر نمی دانم که آیا چوانگ تسه ام که خواب دید پروانه است یا پروانه ام که خواب می بیند که چوانگ تسه است".

فلسفه هم دستخوش کشمکشی شدید میان طرز فکرهای متضاد بود. همانطور که می دانیم برخی فیلسوفان برآنند که آنچه وجود دارد در کنه، ماهیتی معنوی دارد این دید را آرمان گرایی( ایده آلیسم) می نامند و دیدگاه مغایر آن را ماده گرایی( ماتریالیسم) می نامند. منظور از ماده گرایی فلسفه ایست که می گوید که تمام چیزهای حقیقی از مواد مادی ملموس بدست می آید. فلسفه ماده گرایی در قرن هفدهم هواداران فراوانی یافت. بانفوذ ترین آنها شاید فیلسوف انگلیسی توماس هابز بود. هابز عقیده داشت همه پدیده ها از جمله انسان و حیوان فقط و فقط از ذرات مادی تشکیل شده است. حتی ضمیر یا روح انسان نیز ناشی از حرکت ذره های ریز در مغز است.

علوم جدید پیوسته از ماده گرایی تغذیه می کرد. نیوتن نشان داد که قوانین حرکت همسانی در تمامی جهان حکم فرماست و همه تغییرات دنیای طبیعی را می توان با اصول گرانش عمومی و حرکت اجسام تبیین کرد. کلمه مکانیک از واژه یونانی میخانی به معنای ماشین گرفته شده است.

شگفت آور اینکه هابز و نیوتن هیچکدام تضادی میان دید مکانیکی جهان و ایمان به خداوند ندیدند. ولی وضع ماده گرایان قرن هجدهم با اینان متفاوت بود

عصر باروک با قتل پادشاه سوئد، گوستاو سوم در تالار اپرا در سال 1792 به پایان رسید. ».

 


  • مهرزاد نوشاد
  • ۰
  • ۰

رمان کوری

یکی از کتاب هایی که از نمایشگاه کتاب امسال خریدم چاپ بیست و سوم رمان کوری اثری از نویسنده شهیر پرتقالی ژوزه ساراماگو با ترجمه خانم مینو مشیری بود. ژوزه ساراماگو در سال 1998 برنده جایزه نوبل ادبیات نیز شده است و بعد از آن بود که کتاب هایش از اقبال بیشتری در ایران برخوردار شد. ساراماگو رمان کوری را در سال 1995 منتشر کرده است.

ساراماگو متولد سال 1922 در شمال لیسبون است و اولین کتابش را بنام کشور گناه در سال 1947 به چاپ رساند ولی عدم موفقیتش در جلب رضایت ناشران برای چاپ کتاب دومش باعث شد که رمان نویسی را کنار بگذارد تا اینکه در سال 1982 با کتاب بالتازار و بلموندا و ترجمه آن به انگلیسی در سال 1988 به شهرت رسید. در سال 1992 وزیر کشور پرتقال به علت آنچه نظرات ضد مذهبی وی خواند نام وی را از لیست نامزدهای جایزه ادبی اروپا حذف کرد. پس از آن وی به همراه همسر اسپانیا یی اش تا آخر عمر یعنی سال 2010 ساکن اسپانیا شد.

آنچنان که در پشت کتاب رمان کوری با ترجمه مینو مشیری نوشته شده, این رمان مورد تحسین محافل مختلفی قرار گرفته است از جمله:

آبزروز: یک رمان شگفت انگیز

تایمز: یادآور آثار مارکز

ایندپندنت: یک رمان جسورانه

محمود دولت آبادی: یک رمان سهمگین

دکتر عزت الله فولادوند- روزنامه همشهری: ترجمه کتاب خوب است و مشخص است که مترجم به زبان انگلیسی احاطه دارد.

سبک ساراماگو بگونه ایست که شخصیت های داستانش را به نام ذکر نمی کند مثلا یکی را دکتر, یکی را زن دکتر, یکی دختری که عینک به چشم می زند, پیرمردی که چشم بند می بندد. همچنین به قول مترجم "نقطه گذاری متن ساراماگو متعارف نیست" و از علائم سجاوندی فقط نقطه و ویرگول را استفاده می کند و مثلا از علامت سوال یا گیومه مطلقاً استفاده نمی کند. گفتگوهای شخصیت های داستان را در جملاتی بسیار طولانی پشت سرهم می چیند و مشخص نمی کند که جمله متعلق به کدام شخصیت داستان است.

کتاب را خواندم.کتاب کمی خسته کننده بود و جاهایی روایت داستان مبهم می شد و این ابهام معلوم نبود از اصل کتاب بوده است و یا از ترجمه. ولی روی هم رفته خوب بود.

داستان از یک چهارراه شروع می شه که راننده ای ناگهان نابینا می شه. یک کوری سفید که انگار همه چیز مقابل دیدگان سفید شود. به چشم پزشک مراجعه می کند ولی معاینه پزشک هیچ مشکلی را مشخص نمی کند. فردا همسر مرد و دکتر هم نابینا می شوند. دولت چونکه این نوع کوری را مسری تشخیص می دهد تصمیم می گیرد که تمام بیماران را به یک آسایشگاه متروکه منتقل و قرنطینه کند. همسر دکتر هم خود را به کوری میزند تا همراه و کمک شوهرش باشد و به آسایشگاه می رود. به بیماران گفته می شود فقط خودشان داخل آسایشگاه هستند و در صورت بیماری و مشکلی برای هر یک از بیماران انتظار هیچ گونه کمکی را نباید داشته باشند و غذا هم هر روز پشت در برایشان قرار داده می شود. بعد از مدتها به علت آتش سوزی, آسایشگاه و تعدادی از بیماران می سوزند. دکتر و همسرش و مردی که اول کور شد و همسرش, پیرمرد چشم بند به چشم و دختر عینکی و پسرک لوچ از آتش سوزی جان سالم به در می برند و وقتی به بیرون می روند متوجه می شوند که همه کور شده اند. همه جا و همه کس غوطه ور در کثافت شده اند و قحطی و گرسنگی شدیدی حاکم شده است. در این بین فقط زن دکتر می بیند. در جایی زن دکتر جمله زیبایی می گوید:" تنها وضعیت وحشتناک تر از کوری این است که تنها فرد بینای جمع باشی" و در جایی دیگر می گوید: " به نوعی من هم کورم, کوری شما هم مرا کور کرده است, شاید اگر عده زیادی در بین ما قادر به دیدن بودند من هم بهتر می توانستم ببینم. من هرچه بیشتر می گذرد, کمتر می بینم, ولو اینکه بینایی ام را از دست ندهم, بیشتر و بیشتر کور می شوم چون کسی نیست که مرا ببیند"

در نهایت افراد یک به یک بینا می شوند و مشخص هم نمی شود چرا زن دکتر کور نمی شود.

هنگام خواندن داستان با خودم فکر می کردم چقدر بینایی انسان ها عامل مهمی است و چقدر جامعه ی نابینا مهوع و وحشتناک می تونه باشه و تا چه حد رذایل اخلاقی می تونه تنزل کنه.

همانطوری که در مقدمه مترجم از قول نویسنده گفته میشه :" این کوری واقعی نیست. تمثیلی است. کور شدن عقل و فهم انسان است. ما انسان ها عقل داریم ولی عاقلانه رفتار نمی کنیم"

و شاید برآیند کتاب در جمله آخر کتاب از زبان زن دکتر جاری می شه. جایی که می گه:" بنظرم ما کور نشدیم, ما کور هستیم, چشم داریم اما نمی بینیم, کورهایی که می توانیم ببینیم, اما نمی بینیم."


  • مهرزاد نوشاد